يك روز در مقر داخل چادر مشغول ناهار خوردن بوديم. از چادر بغلي يكي از برادران كه حدود 30 سال
داشت، آمد و با حالت بچگانه اي رو به ما كرد و گفت: بابا گفتن اگر سبزي دارين، يك خرده بدين!
رفقا
كه سرشان درد مي كرد براي اين طور حرف ها، يكي گفت: باريك الله پسر خوب كه به حرف بابا گوش مي كني. خوب عمو جان كلاس چندمي، چند سالته؟
او كه سعي مي كرد نقشش را خوب بازي كند،
سرش را انداخت پايين و با حجب و حيا و شكسته بسته جواب داد، كلاس مدرسه مي رم. 30 سالمه! آفرين بيا اين سبزي ها رو بگير و به بابا بگو مگر دستم بهت نرسد. بلايي به روزگارت بياورم كه آن سرش ناپيدا باشد.