شهید مدافع حرم حمزه کاظمی؛

فقط چند استخوان از بابای لیلا و درسا برگشته



لیلا می‌گوید که خواب دیده که بابا با لباس سفیدی روی صندلی نشسته‌است و به او گفته است

که هر زمان وقتش برسد دوباره می‌گردد. برای همین می‌گوید دلم می‌خواد فقط یکبار دیگر پدرم

را ببینم. رو به لیلا می‌گویم:«خب الان بابا از راه می‌رسد.» لیلا جواب با صدای بغض آلودی

می‌گوید:«آخه سالم نمیاد»






«بابا» یکسال است در خانه را نزده است. یکسال است کلیدش را در قفل در نچرخانده است.

یکسال است هر زنگ، هر تماس و هر صدایی که در خانه را بکوبد بچه ها از جا می‌پرند تا شاید

کسی خبری از پدر داشته باشد و این انتظار یکسال است دخترها را از پا درآورده است.

حالا به بچه‌ها گفته‌اند پدرشان آمده‌است. پدرشان از راه دور، از سرزمین روضه‌های

غریب و غربت گرفته شام آمده‌است. بچه‌ها برای پدرشان گل آورده‌اند. بغض‌های یک‌ساله‌شان

را جمع کرده‌اند که پدر در راه است. اما پدر خیالشان چقدر با پدری که بر دوش جمعیت می‌آید

فرق می‌کند.


به بهانه خبر بازگشت پیکر مطهر سرهنگ شهید حمزه کاظمی به معراج شهدای تهران رفتیم تا

در مراسم وداع با پیکر این شهید در کنار خانواده اش حضور داشته باشیم.


تنهاDNA نشانی از پدر دارد


لیلا و درسا از در که وارد می‌شوند. نفس‌نفس می‌زنند. خبر آمدن پدر تا به حال چندبار شایع شده

و چندبار تکذیب شده‌است.‌ چون استخوان‌های بازگشته هیچ نشانی از صاحبانش ندارد و فقط

آزمایش DNA تایید کرده است که بابای درسا و لیلا آمده‌است. بچه‌ها روز رفتن پدر را هر

روز با خودشان مرور می‌کنند. درسا نشسته‌است کنارم. بغض کرده‌است اما سعی می‌کند

این بغض مانع حرف زدنش نشود. درسا دختر بزرگ خانواده‌ متولد ۸۳ و کلاس ششم است

وقتی از رفتن پدر می‌پرسم جواب می‌دهد:«به ما نگفته بود کجا می‌رود. یعنی از مادرم خواسته

بود که به ما چیزی نگوید. مادرم هم گفت پدرتان ماموریت می‌رود و ممکن است چندماهی نباشد.

اوایل اسفند بود. یک روز وقتی می‌خواستیم ناهار بخوریم دوستان مادرم به خانه آمدند.

فهمیدیم پدرمان شهید شده‌است. فقط سعی کردیم مادرم را آرام کنیم.»