انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: خرماي ختم خودم را خوردم!

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پرچم خرماي ختم خودم را خوردم!




    گفت و گوی روزنامه کیهان با جانباز نخاعي، محمدرضا افشار

    چه زيباست روايت صحنه هايي كه از اخلاص و ايثار سرشار است. خوشا به حال اين جوانان نوراني كه در يكي از استثنائي ترين فرصت هاي الهي در تاريخ، بيشترين بهره را برده اند و به مدد اراده و ايمان و فداكاري به مدارج عالي انساني رسيده اند. هنوز هم «عطر شهادت» از وراي سال هاي دور، به مشام مي رسد.

    هنگامي كه از«دفاع مقدس» ياد مي شود، ياد حماسه سازان ميدان هاي شرف و عزت، جان را لبريز از افتخار و مباهات مي كند. يكي از اين حماسه سازان محمدرضا افشار است كه در اين ميدان به مقام شامخ جانبازي نائل شده است. آنچه مي خوانيد گفت و گوي ما با اين رزمنده ديروز و امروز و فرداست.

    ¤ لطفاً خودتان را معرفي بفرماييد.
    - بنده متولد رباط كريم فرعي هستم. محلي بين مسجد حضرت ابوالفضل و مسجد مهدوي كه حالا به شهيد قدمي معروف است. دوران ابتدايي را در مدرسه مصباح مرجاني و راهنمايي را در مدرسه سروش گذراندم. هر دو در محله اميريه بود. دبيرستان را در مدرسه سهند ادامه تحصيل دادم. دوران نوجواني در مسجد مهدوي عضو اولين گروه مقاومت تهران بودم. فعاليت ما تحت گروههاي 22 نفره بود و با امثال شهيد حاج قاسم بارگير كه در مقابل مغازه، منافقين ايشان ر اترور كردند، در يك گروه بوديم. بيشتر كارهاي فرهنگي نظير آموزش ورزش هاي رزمي به عهده بنده بود. روزهاي نوجواني و جواني ما به اين طريق گذشت.

    ¤ در زمان پيروزي انقلاب چه فعاليت هايي مي كرديد؟
    - در زمان انقلاب 15-16 ساله بودم كه در تظاهرات شركت مي كردم و شبهاي قبل از پيروزي انقلاب در ساخت سنگر و كوكتل مولوتف و كارهايي از اين قبيل به بچه ها كمك مي كردم. شب 21بهمن را به خاطر مي آورم كه براي تسخير پادگان ها به خيابان وحدت اسلامي رفته بوديم همان جا كه در حال حاضر آگاهي تهران بزرگ است. از آنجا با خود اسلحه آورديم و در محل تقديم بزرگ ترهايمان كرديم. در پيروزي انقلاب هم سعي مي كرديم قطره اي باشيم در درياي خروشان مردم.
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  2. 2 کاربر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده.


  3. Top | #2

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    ¤ چطور شد كه به جبهه رفتيد؟


    - زماني كه جنگ آغاز شد 17ساله بودم. در مسجد از برادران سپاه درباره آموزش جنگهاي نامنظم شهيد چمران شنيدم. چون رزمي كار بودم علاقه زيادي به كارهاي تاكتيكي داشتم و همين شد كه به عنوان بسيجي براي فراگيري اين آموزشها راهي پادگان حرّ شدم.

    بعد از اتمام آموزشهاي لازم، اوايل سال 60 بود كه براي اولين مرتبه در جبهه بازي دراز شركت كردم، زماني كه فرمانده محورغرب شهيد غلامعلي پيچك بود. از آنجايي كه در آن منطقه زياد مانده بودم بنده را مسؤل قله 1050 كردند. درآن منطقه سه قلّه1050، قلّه1100گچي و قله1100 صخره اي بود. قلّه 1150 هم دست عراق بود و آنها نسبت به ما اشرافيت كامل داشتند كه به محض عبور از آنجا سريعاً با خمپاره مي زدند.

    جبهه بازي دراز يك جبهه مخفي بود و سلاحهاي ما همگي ژ3 بود. به خاطر مخفي بودن جبهه كسي حق تيراندازي نداشت و زماني كه براي شناسايي مي رفتيم از نارنجك هاي تفنگي و دستي استفاده مي كرديم. وقتي درسنگر بوديم صداي عراقي هايي كه از سينه كوه عبور ميكردند را مي شنيديم و آن لحظه بايد نفسمان را در سينه حبس مي كرديم تا متوجه حضور ما نشوند. به دليل كمبود نيرويي كه داشتيم معمولاً نگهباني ما در سنگرها حداقل 4 ساعته بود.

    اولين عملياتي كه شركت كردم مطلع الفجر بود، پس از آن كه به جبهه هاي جنوب آمديم و در عمليات فتح المبين شركت كرديم كه عمليات بزرگ و مهمي بود، چون دزفول دست عراق افتاده بود و آن زمان شهيد وزوايي و بچه هاي سپاه آن قدر داخل عراقي ها رفته بودند كه توپخانه عراق را گرفته بودند و عمليات موفقيت آميز بود.
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  4. 2 کاربر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده.


  5. Top | #3

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض






    ¤ نحوه مجروح شدنتان چگونه بود؟


    - در عمليات بدر درگردان ما به نام گردان ميثم، بچه ها به مشتي ها معروف بودند. ما 12 نفر بوديم كه با هم صيغه اخوّت خوانده بوديم از جمله روحاني عزيزي كه ايشان صيغه را خوانده بود به نام حميدحسن زاده و به غير از ايشان عليرضا شيخ عباسي، شهيد عباس بنگري، شهيد سعيد طوقاني و شهيد سعيد سيدعلي بودند.

    زماني كه در خط مي رفتيم شهيد سيدعلي به شوخي مي گفت: برادر افشار شما جلوي من راه برو كه اگر كشته شدي من بتوانم جنازه ات را براي دخترت ببرم! گفتم: سيد جان شما نور بالا ميزني و از اين قبيل شوخي ها. درهمين حال كه ميرفتيم همه جا تاريكي مطلق بود و فقط گاهي با منوّر دشمن روشن ميشد. بنده رفتم كه دوشكاچي را بزنم دور زديم كه وقتي دوشكا ميزند به ما نرسد.

    دوشكا تيرهاي رسام مي زد تيرش قرمز بود و وقتي در آب مي افتاد صدا مي داد مانند فلزي ذوب شده اي كه در آب ميبريم چه صدايي مي دهد، به همان صورت بود. همانطور كه داشتيم دور ميزديم كه به ما نرسد يك لحظه گفتم يا فاطمه زهرا، چون رمز عملياتمان همين بود. از پهلو تيرخوردم با صورت به زمين افتادم. آن لحظه فكرنميكردم كه تير خورده باشم فكر كردم كه موج مرا گرفته است.

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  6. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  7. Top | #4

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    مرمي تير بين دو مهره من گير كرده و باعث سوزاندن عصب ا سفنگ ت ري، كه يك عصب بازويي است شده بود و من در همان لحظه از كمر به پايين فلج شدم. منطقه آلوده و شيميايي بود، آنجا بود كه همراه استنشاقي كه كردم يك مقداري خردل درون ريه ام رفته وجاخوش كرد. به همين خاطر ريه چپم مشكل دارد. آن لحظه من بين دو خاكريز افتاده بودم خاكريز عراق و خاكريز خودمان، خيلي فاصله كم بود.

    البته ما در عمليات بدر نيروي عراقي را به صورت پياده نظام مشاهده نكرديم و تنها چيزي كه ميديديم فقط تانك بود. به اين صورت بود كه آن لحظه نميدانستم كدام سمت ايران و كدام سو عراق است و آنجا از خدا فقط يك درخواست كردم كه خدايا مرا ببر، من فقط اسير نشوم، چون مي ترسيدم كه صبر نداشته باشم. نيم ساعتي گذشت دو نفر را ديدم كه وقتي رد شدند، يكي ازآنها دستش را به شكمش گرفت و نشست. مي ترسيدم ايشان را صدا كنم كه نكند عراقي باشد.

    خلاصه گفتم برادر شما كي هستي؟ اوگفت شما كي هستي؟ ديدم صدايش به جنوب شهر تهران مي خورد و مثل خودم است. معرفي كردم ايشان هم شهيد سبزي بود. گفتم :نمي تواني جلوتر بيايي؟ گفت نه، از ناحيه شكم مجروح شده بود. گفت شما از چه ناحيه اي تيرخوردي؟ گفتم:مرا موج گرفته، اصلاً متوجه نشدم كه تير خورده ام. بعد از اينكه با ايشان صحبت كرديم و زماني گذشت بچه هاي گردان كميل با برانكارد آمدند ايشان را ببرند، اشاره كرد كه يكي از بچه هاي گردان ميثم اينجا افتاده، وقتي بچه ها آمدند من را ببرند، يك بار به زمين افتادم آنها هم خيلي اذيت شدند و هر طور بود مرا بلند كرده و به آن طرف خاكريز بردند.

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  8. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  9. Top | #5

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    فقط همين را به يادم دارم كه نزديك بود آفتاب طلوع كند. گفتم: كاش نمازم را بخوانم ولي اصلاً يادم نمي آيد تيمم كردم يا نه، چون اصلاً نمي توانستم بدنم راتكان بدهم. اندام تحتاني ام كاملاً ازحركت افتاده و سنگين شده بودم انگار كه اصلاً براي خودم نبود. خلاصه نمي دانم به چه صورت و به كدام سمت نماز را خواندم. شنيدم كه شخصي آمد و گفت برادرهايي كه مانده اند بيايند بروند كه ديگر قايقي نمانده است.

    چون ما در منطقه شرق دجله بوديم و تا جزيره مجنون حدود يك ساعت با قايق راه بود. فردي كه از گردان ديگري بود بزرگواري كرد و من را روي دوشش انداخت و با توجه به اينكه من درشت هيكل بودم، سنگيني مرا هر طور كه بود تحمل مي كرد. زماني كه خواستند مرا در قايق بيندازند، قايق لحظه اي به جلوحركت كرد و من داخل آب افتادم قايق دوباره عقب آمد و بالاخره مرا داخل قايق انداختند.

    مسافتي را كه طي كرديم قايق سرعتش را كم كرد و گفتند قايق سوراخ شده، تعداد بچه ها زياد بود و همه ترسيده بودند. در همين حين يك قايق جنگي در حال عبور بود كه قايق بان ما صدا كرد و گفت: قايق ما مشكل دارد، قايق جنگي سرعتش زياد بود رفت و دور زد و برگشت بچه هايي كه ميتوانستند را سوار كرد. فقط من و يك نفر ديگر كه هر دو دراز كش بوديم و قايقران و يك نفر ديگر كه فقط آب را خالي مي كرد

    مانديم و آرام آرام به جزيره مجنون برگشتيم .زماني كه رسيديم، اولين كسي را كه ديدم شهيد دستواره بود. ايشان ايستاده، در خود فرو رفته و به سمت مجنون نگاه مي كرد. آن لحظه نمي دا نستم كه چه اتفاقي افتاده بود ولي بعداً فهميدم كه فرمانده لشكر شهيد عباس كريمي به خاطر گردان ميثم يعني گردان ما آمده و به شهادت رسيده بود. بنده را ازآنجا به بيمارستان صحرايي بردند، پزشكاني كه آنجا بودند گفتند چطوري؟ من نمي دانستم كه چه وضعيتي دارم، گفتم: مرا موج گرفته است. فقط كاري كنيد كه سبك شوم و بتوانم برگردم.
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  10. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  11. Top | #6

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    گفت مطمئن هستي؟ ايشان داشت وضعيت مرا مي ديد. قيچي را برداشت و لباسم را پاره كرد. گفتم: آقا، چكار مي كني؟! لباس به اين قشنگي را پاره نكن بيت المال است!گفت: ظاهراً يك تركش كوچك خورده اي. متوجه نشد كه در نخاعم خورده است. خلاصه هر طور كه بود من را سوار آمبولانس كرده تا به بيمارستان شهيد بقايي اهواز ببرند.

    آتش خيلي سنگيني بود، طوري كه يكي از مجروحان داخل آمبولانس شهيدشد. ديگري فقط داد ميزد و به راننده ميگفت: آرامتر برو، اين بنده خدا شهيد شد. منتها راننده نمي توانست چون اگر مي ايستاد بيشتر در تيررس بود و صد در صد ماشين را مي زدند. تنها كاري كه كرده بود پايش را روي گاز گذاشته بود خيلي با سرعت و گاه زيگزاگ مي رفت. خيلي اذيت شديم.

    به بيمارستان شهيد بقايي اهواز كه رسيديم بنده را سريعاً به راديولوژي بردند و عكس انداختند. ديدم يكي از برادرهاي سپاهي از راديولوژي بيرون آمد و مرا به اسم كوچك صدا كرد، چون مشخصاتم را در بيمارستان صحرايي پرسيده و نوشته بودند. ايشان گفت: آقا محمد رضا يك تير خوردي خيلي مردونه!
    فكر كردم شوخي مي كند عكس را نشان داد. باز هم باورم نمي شد. تا اينكه مرا به اتاق عمل بردند و تير را در آوردند. به هر صورت اين اطلاعات را بعداً از دكترم گرفتم كه به من گفت ما تو را از قطع نخاع كامل نجات داديم.

    چون به شما خيلي فشار آمده بود. يك بار پرت شده بودم، يك بار در آب افتاده بودم، در حالت هاي بدي قرار گرفته بودم و هنگام انتقال تكان زياد خورده بودم. چون نبايد نخاعي را زياد جا به جا كنند. وقتي تير را خارج كردند روز
    24/12/63 به بيمارستان جندي شاپور اهواز بردند و يك تركش هم كه به شكمم خورده بود را خارج كردند، در فاصله 24ساعت مرا دو بار عمل كردند.

    درضمن افتخار مي كنم با اينكه ضايعه نخاعي شده بودم، هنگام عمليات مرصاد 45 روز از طرف پايگاه مالك اشتر به جبهه اعزام شدم. منتها وقتي بنده را شناختند كه مجروح شده بودم از ما براي كارهاي ستادي استفاده مي كردند. بنده معتقد بودم كه وظيفه اين است كه آنجا باشم. زمان مجروحيت هم متاهل بودم، اما همسر و خانواده ام هيچ گاه ما را منع نمي كردند، بلكه تشويق هم مي كردند. خلاصه تا زماني كه آتش بس اعلام شد در جبهه بوديم.

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  12. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  13. Top | #7

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    ¤ يكي از خاطرات به ياد ماندني تان از جبهه را مي فرماييد؟


    - در عمليات فتح المبين بود، يكي از اخوي هاي بنده به نام حسين در اهواز جانشين پشتيباني بود. يك روز ماشين جيپي را به ايشان نشان دادم و گفتم: حسين آقا اين را غنيمت گرفته ايم، ازآنجا كه خيلي نيرو زياد آمده بود و سرشان شلوغ بود توجه نكرد، من رفتم.

    دو روز بعد در خط يك عمليات فريب بود و آتش سنگيني داشتيم، بنده افتخار داشتم به عنوان معاون گروهان خدمت كنم. يادم مي آيد شب تا صبح را نخوابيده بودم، همين طور كه زير آتش بوديم ديدم يك موتور با دو نفر سرنشين درشت هيكل دارد به سمت ما مي آيد نزديكتر كه شدند، ديدم اخوي خودم با يكي از دوستانشان است. وقتي به سمت ما آمد من سلام كردم ولي متوجه نشد، از دوستم پرسيد اين محمدرضاي ما كجا شهيد شده؟!

    دوستم گفت: شهيد نشده، محمدرضا اينجاست و به من اشاره كرد. وقتي برگشت و من را ديد باورش نمي شد. چند تا سيلي به من زد وگفت خودتي؟!! بعد در آغوشم گرفت. من فكر كردم خواب مي بينم گفتم چرا اين طوري مي كني؟ گفت خبر شهادتت را داده اند.
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  14. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  15. Top | #8

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    آن زمان منافقين به خاطر اينكه ضربه روحي به خانواده ها بزنند، روي جنازه هايي كه درمعراج شهدا قابل شناسايي نبودند اسم بچه هاي گروه مقاومت را مي نوشتند. ظاهراً روي يكي از جنازه ها كه آر پي جي خورده و كاملاً سوخته و قابل شناسايي نبوده نام من، محمدرضا افشار و تلفن محل كار پدرم را نوشته بودند.

    برادرم به گفته خودش به خط آمده بود تا محل شهادت من را ببيند و مقداري از خاك آنجا را به عنوان تبرّك براي مادرم ببرد. به من گفت: فقط بيا كه برويم، گفتم اينجا كار دارم اما مرا به زور به پايگاهشان در اهواز بردند، به آنجا رسيديم و روحاني بزرگواري وقتي من را ديد با آغوش باز استقبال كرد و خرما آوردند. گفتم: نمي خورم. گفتند: بخور اين خرماي خودت است! ديشب برايت مراسم ختم گرفته بوديم. من آن لحظه در شوك بدي بودم.

    برادرم گفت مادر به خاطر خبر شهادت من حال خيلي بدي دارد. رفتيم كه تماس بگيريم. زنگ زدم محل كار پدرم و هر كس كه صحبت مي كرد باورش نمي شد. مي گفتند: چرا اذيت مي كنيد محمدرضاي ما شهيد شده، خودمان جنازه را شناسايي كرديم. هر طور كه بود در عرض 48 ساعت مرا به تهران آوردند. حتي من پول هم همراهم نبود. چون با همان لباسهاي بسيجي آمده بودم، داشتم به برادرم مي گفتم از دوستت بپرس پول دارد كه تا منزل برويم؟

    چون من لباس و وسايلم را نياورده ام. همين طور كه در حال صحبت بوديم، داخل اتوبوس شلوغ شد. من شوك زده بودم و اصلاً باورم نمي شد، ديدم برادر ديگرم كه با ترور منافقين جانباز شدند به همراه عمويم كه ايشان هم جانباز هستند، پسرعموهايم كه يكي از آنها شهيد شده، همه به داخل اتوبوس آمدند و ما را با سلام و صلوات سوار ماشين كرده و به منزل بردند. اعلاميه شهادتم راديدم! همچنين پلاكارد خيلي بزرگي كه دوستان فرهنگي ام در مسجد مهدوي عكسم را روي آن كشيده و نصب كرده بودند.

    همه اينها را كه ديدم حس مي كردم كه خواب مي بينم. فقط يادم مي آيد زماني كه به مادر خدابيامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمي توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسيدم، تنها كاري كه مادرم انجام داد اين بود كه من را بو مي كرد و آن لحظه قبول كرد كه پسرش هستم.
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  16. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  17. Top | #9

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    ¤ از وضع فعلي تان راضي هستيد؟


    - در رابطه با وضعيت فعلي ام خدا را شاكرم. وقتي مي بينم دوستان رفتند و ما جا مانديم برايم خيلي زجرآور و دردناك است. بنده چهار فرزند دارم كه يگانه اولاد ذكورم آقامهدي است. همين كه ايشان مرا خيلي درك مي كند و به عنوان يك بسيجي فعال به جامعه خدمت مي كند براي من ارزش دارد .

    همين كه اين اسرار و خبرها را از دل من گرفته و مي داند كه به چه صورت است برايم كافي است .اگر منظورتان مسائل مادي است باز هم خدا را شاكرم .هر كسي روزي تعيين شده اي دارد و نمي شود دنبال روزي اضافه رفت. اما اگر از لحاظ رسيدگي بنياد مي گوييد با صداقت مي گويم كه بحث درماني بنياد خيلي خوب شده ولي بحث هاي ديگرش قابل گفتن نيست، اميدوارم كه آقايان دست اندركار بنياد به خودشان بيايند و بيش از پيش به خانواده ها رسيدگي كنند.

    شايد امثال ما بچه هاي 70 درصدي كمتر به بنياد بروند، يا نيازي نداشته باشند و يا نخواهند چيزي را بيان كنند ولي گاه جانبازي پيدا شود كه ظاهراً درصدش 25 باشد ولي مشكلش بالاتر از من 70 درصد باشد، آن جانباز به خاطر اينكه اعصاب و روان است ناشناخته مانده است. ما بايد به خاطر آن تندخويي و موج گرفتگي كه دارند، احترام خاصي براي اينها قائل شويم. متاسفانه تفكيك هايي كه انجام مي دهند تفاوت زيادي را بين جانبازان قرارداده است.

    فقط نگويند 70 درصد، همه جانبازان عزيزند، همه نور چشم اند. حتي آن جانبازي كه درصد ندارد و من به نوبه خودم دست او را مي بوسم.
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  18. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 09:21 PM