به نام خدا
32 روز مانده به عید سعیدو بزرگ غدیر خم
خاطره تبلیغی
يکي از مسافراي تاکسي يه مرد جوان حدود 35 ساله بود. تا حرکت کرديم شروع کرد به صحبت. خوش صحبت بود. توي اون ترافيک و گرما براي گذران زمان گوش دادن به حرفاش خوب بود، که البته من حوصله نداشتم. يه مشت حرف بي ربط و با ربط میزد. ظاهراً از سر کوچه اي رد شديم که يه تابلو سرش زده بود: "دفتر آيت الله ..." که يهو بحثش رو عوض کرد و بعد از اشاره به اون تابلو گفت: «آقا، رفيق ما مي خواست بره حجّ. رفت پيش يکي از اين آخوندا تا حساباي ماليشو از نظر شرعی صاف کنه، اون آخوند هم بعد از کلی سوال و جواب، 6-7 ميليون به رفيق ما نرخ داده بود.»
خلاصه ديگه، از اينجا به بعد صحبتاش شد اين که: «بابا دين چيه؟ خمس و زکات چيه؟ اينا رو همش آخوندا از خودشون در آوردن که مردم رو سرکيسه کنند!»
هِي مي گفت و بيشتر مي رفت روي اعصاب من. هم حوصله نداشتم؛ هم داشت حرفاي بي ربط و صد مَن يه غاز مي زد. اما باقي مسافرا و راننده محو حرفاش شده بودن و همش تصديق مي کردن.
گفت و گفت، تا بالأخره غيرت ديني من رو به جوش آورد. ديگه پاشو از گليمش بيشتر دراز کرده بود. همه ي اعتقادات منو داشت مسخره مي کرد و مي برد زير سؤال. ديدم ديگه سکوت جايز نيست. هرچي باشه ما بچهِ هيأتي هستيم و کلي پاي منبر نشستيم؛ با خودم گفتم اگه چيزايي که ياد گرفتم رو اينجا خرج نکنم به چه دري مي خورم؟
خودم رو جمع کردم، صاف نشستم و گفتم: «ببخشيد يه سؤال دارم. شما خدا رو قبول دارين؟ قبول دارين که اين جهان رو با اين همه نظم و دقت يه خدايي خلق کرده؟»
گفت: «خب آره. ولي من میگم دين ساخته ي بشره. يعني بهتر بگم ساخته ي آخونداست.»
جواب دادم: «به عقلت مراجعه کن، وقتي ما یه چیز معمولی مثلاً ماکاروني مي خريم، اگه روي بسته اش يه دستور عمل نوشته نشده باشه، يه راهنمای کوچولو نداشته باشه، اونو ضعف سازنده میدونیم؛ بعد اون خدايي که انسان رو با اين همه عجايبش، اين جهان رو با اين همه پيچيدگي و عظمت خلق کرده اونو بدون راهنما و طريقه ي مصرف وِلش کرده؟»
گفت: «خب نه! ولي ...» حرفش رو قطع کردم و گفتم: «خب اسم راهنما و طريقه ي مصرفي که خدا واسه ي انسان در نظر گرفته دينه. پس دين ساخته ي آخوندا نيست، خدا اون رو ساخته. حالا ممکنه بعضيا ازش سوء استفاده کنند، اما اين دليل نمي شه که ما به کل منکر همه چي بشيم.»
ديگه جوابي نداد. 30 ثانيه اي سکوت بر تاکسي حاکم بود که من اون رو شکستم: «آقاي راننده ممنون من پياده ميشم.»
پياده شدم در حالي که ديگه احساس خستگي نداشتم و خوشحال بودم که این بار هم از اعتقاداتم دفاع کرده بودم.