مجید پازوکی تعریف میکرد «در جریان تفحص، چند جنازه پیدا کردم؛ احساس میکردم یکی از آنها سرباز عراقی است؛ استخوانهایش را جمع میکردم و یک طرف میریختم؛ شب در خواب دیدم که همان شهید به من گفت: مجید، چرا با من این کار را میکردی؟!».
سردار «جعفر جهروتیزاده» جانباز 70 درصد دفاع مقدس، گنجینهای از خاطرات ناب و شنیدنی است. روایت زیر خاطرهای از تفحص شهید پازوکی است.
...در عملیاتهایی که نیروهای رزمنده با عقبنشینی و عدم موفقیت مواجه میشدند، پیکرهای شهدای عملیات در پشت میادین مین یا در مواضع دشمن میماند؛ لذا هر نیرویی نمیتوانست در کار تفحص وارد شود و باید این نیروها با میادین مین آشنایی میداشتند تا در زمان نیاز مینها را خنثی کنند و شهید را در وسط میدان مین یا بعد از آن به عقب برگردانند.
از زمان شهادت نیروها تا وقتی که نیروهای تفحص به دنبال پیکر شهدا رفته بودند، چند سال میگذشت؛ لذا بر اثر رانش زمین روی پیکرها را خاک گرفته بود یا بعضاً بدن شهدا روی خاک بود و آفتاب بر آن میتابید؛ قاعدتاً پیکرهای مطهر شهدا به استخوان تبدیل شده بود و گاهی هم تمام پیکر مطهرشان تبدیل به خاک شده بود و زمانی که این پیکرها را جمعآوری میکردند، به اندازه یک کیسه کوچک بود.
آمدن این شهدا برای خانوادههایشان خیلی مهم بود؛ چشم پدر و مادرها دائم به در خانه بود تا خبری از فرزندشان بگیرند؛ بنابراین بچههای تفحص شب و روز تلاش میکردند؛ خودشان را به خطر میانداختند و با میادین مین و سایر خطرات دست و پنجه نرم میکردند. خیلی وقتها که بچههای تفحص با مشکلی مواجه میشدند، شهدا در عالم خواب میآمدند و آنها را راهنمایی میکردند.
یکی از همین نیروهای تفحص، «شهید مجید پازوکی» بود؛ او در دوران جنگ به خاطر تعدد گلولهها و جراحت سنگینش، بچهها از پشت شیشه اتاق مراقبتهای ویژه بیمارستان ملاقاتش میکردند؛ کسی باور نمیکرد که او زنده بماند؛ اما خدا خواست که او با این وضعیت زنده ماند و آخرش در هفدهم مهر 1380 در فکه به شهادت رسید.
شهید پازوکی در خاطراتش تعریف میکرد: «یک بار تعدادی، جنازه پیدا کردیم که استخوانهایشان مانده بود؛ یک جنازهای را پیدا کردیم که از لباس و بعضی دیگر از شواهد، احساس کردیم، جنازه رزمنده ایرانی نیست؛ استخوانهای او را جمع میکردیم و یک طرف میریختیم.
آن روز کارم تمام شد؛ شب در خواب دیدم که همان شهید به من گفت: مجید، چرا با من این کار را میکردی؟! بعد از این خواب رفتم سراغ استخوانهای شهید و یک ساعت آن را میبوسیدم و گریه میکردم».(فارس)
|