انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 47

موضوع: خاطرات شهدا

Hybrid View

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    ﺳﺮ ﻗﺒﺮﻱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ..

    ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺁﻣﺪ..



    ﺭﻭﻱ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :



    " شهید مصطفی احمدی روشن "



    ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ..



    ﻣﺼﻄﻔﻲ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻘﺪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ.



    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩﻡ.



    ﺯﺩ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﻮﺧﻲ ﮔﻔﺖ


    "ﺑﺎﺩﻣﺠﻮﻥ ﺑﻢ ﺁﻓﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ.."



    ﻭﻟﻲ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺪﻱ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ:



    "کی شهید ﻣﻲ ﺷﻲ مصطفی ؟



    ﻣﻜﺚ ﻧﻜﺮﺩ، ﮔﻔﺖ :



    "ﺳﻲ ﺳﺎﻟﮕﻲ".. ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻳﺪ ، ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﺧﺎﻛﺶ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻳﻢ..

  2. Top | #2

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    وقتی خبر شهادت پسرانش مهدی و مجید را به او دادند ، رفت حرم حضرت معصومه 'س' ،

    بچه های لشکر علی بن ابی طالب 'ع' آمده بودند .



    گفت :



    " ای کاش به تعداد رگ های بدنم پسر داشتم ، میفرستادمشان جبهه .. "



    سخنرانی حاج خانم تمام شد ، خیلی از مادر های قمی بچه هاشان را فرستادند جنگ ..


    مادر شهید ' مهدی زین الدین ' را می گویم

  3. Top | #3

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    هوا تاریک بود ، مصطفی را دیدم که آرام از رخت خواب بلند شد .

    نماز شبش زبانزد بود من هم به همراه او بلند شدم تا حداقل راز و نیازی داشته باشم ،

    نمازش تموم شده بود دست ها را رو به آسمان بلند کرد و
    زیر لب چیزی گفت ، بعد رو به آسمان کرد

    احساس کردم صورتش تغییر کرده ،
    انگار داشتم به صورت یک شهید نگاه می کردم ، آرام به من گفت :



    " آخرین ساعاتی است که من در میان شما هستم ..



    بعد از نماز صبح و قبل از طلوع فجر دیگر در میان شما نخواهم بود ،منطقه را به شما می سپارم مواظب

    باشید .. "



    با تعجب و نگرانی بهش نگاه کردم نمی خواستم باور کنم که فرمانده دیگه بین ما نیست ..


    تازه هوا روشن شده بود که گلوله توپی به سنگر مصطفی برخورد کرد ، مصطفی با چهره ای آرام روی

    سجاده خونینش افتاده بود ..



    و ترکش پیکر پاکش را تکه تکه کرده بود ..



    هدیه به روح شهید ' مصطفی پژوهنده

  4. Top | #4

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    بوی عطــــــــــــــــــــــر عجیبی داشت ..

    نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد ، شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود :



    " به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم معطر بشم



    از تــــــــه دل میگفتم :



    " السلام علیک یا ابا عبد الله الحسیـــــن علیه السلام .."



    شهید حسینعلی اکبری

  5. Top | #5

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    در بخشي از خاطره‌اي به روايت عليرضا محمودي، همرزم شهيدغلامعباسمحمودي آمده است:

    آن شب قرار بود از بين بچه‌ها، گروهان ويژه تشکيل شود.



    وقتي همه درون سنگر جمع شدند، هرکس به گونه اي به ديگري نگاه مي‌کرد.


    در ادامه اين خاطره مي‌خوانيم :



    "ناگهان غلامعباس از جايش بلند شد و چراغ سنگر را خاموش کرد.



    همه جا در تاريکي فرو رفت.



    همه مات و حيران اين کار او شدند.



    بعد از لحظاتي ادامه داد :



    "گروهان ويژه يعني گروهان 100 درصد شهيد.



    حالا هرکس مي خواهد بماند و هرکس نمي‌خواهد،برود.



    "بعد از اين کلام او که تداعي کننده شب عاشورا بود.



    ناگهان گريه شوق بچه ها بلند شد، گريه‌اي از سرسوز و گداز و اين يعني،

    ما همه مي‌خواهيم در گروهان ويژه باشيم ..


    و همه شهید شدند

  6. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  7. Top | #6

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    افسر عراقی تعریف می کرد :

    یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.



    آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.



    بهش گفتم:



    " مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟"



    سرش را تکان داد.



    گفتم:" تو که هنوز هجده سالت نشده! "



    بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: "



    شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن

    سربازی رو کم کرده؟ "



    جوابش خیلی من رو اذیت کرد.



    با لحن فیلسوفانه ای گفت :



    "سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی و غیرت پایین اومده

  8. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  9. Top | #7

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردندعلت را پرسیدم ، گفتند :"وقت نماز است "

    همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم خلبان گفت :


    "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم "


    شهید صیاد گفتند :

    "هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. "

    خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان

    اقامه کردیم
    وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستندایشان فرمودند :


    "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید

    اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را ..

  10. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  11. Top | #8

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    همسر شهید همت می گوید:"اخلاقم طوری بود که اگر میدیدم کسی خلاف شرع می گوید،با او جر و بحث

    میکردم . "



    یک روز بهم گفت : "باید با منطق حرف بزنی"


    بهش گفتم :



    "ولی آدم رو مسخره می کنن."



    گفت :



    "می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم؟



    حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛



    از کجا معلوم که ما توی انحراف اینا نقش نداشته باشیم ؟ "


    وقتی بهش گفتم :



    "آخه تو کجایی که مقصر باشی؟"



    گفت :



    "چه فرقی میکنه؟



    من نوعی، با برخورد نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم ..همه اینا باعث انحراف میشه .. "



    شهیدحاج محمد ابراهیم همت

  12. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  13. Top | #9

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    منطقه پر از عقرب بود .

    هراز چندگاهی صدای ناله یکی از بچه ها بلند میشد .



    یک شب که همه خواب بودیم.



    با صدای ناله یکی از بچه ها از خواب پریدیم .



    با خودمان گفتیم حتما طرف حسابی ناکار شده !



    دنبال صدا را گرفتیم ..



    'مصطفی بیگی' بود ، داشت نماز شب میخواند

  14. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 08:37 PM