انباردارمون گفت: " یه بسیجی اینجاست، که عوض ده تا بسیجی کار می کنه! میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟؟ "

بهش گفتم: " کو؟ کجاست؟ "

گفت: " همون که داره گونی ها رو، دو تا دو تا می بره توی انبار "

نگاه کردم ببینم کیه. گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمیشد . . .

رفتم نزدیک تر، نیم رخش رو دیدم. آقا مهدی باکری بود! فرمانده ی لشکرمون!

تا من رو دید، با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم.

می خواست کارش رو تموم کنه . . .

دل توی دلم نبود، اما دستور آقا مهدی بود. نمی تونستم به انباردار بگم این

فرمانده ی لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه ...

گونی ها که تموم شد، آقا مهدی گفت: " پاشو بریم "

رفتیم و کسی نفهمید فرمانده ی لشکر