اولین آشنایی منوچهر با همسرش هنگامی است که همسرش در تظاهرات توسط گارد رژیم پهلوی مورد حمله قرار میگیرد و او در این زمان همسر آینده خود را از دست آنها نجات داده و این ابتدای آشنایی آن دو است.
هنگام ازدواج منوچهر مدق با همسرش مقارن است با شروع جنگ تحمیلی، که علی رغم علاقه شدید آنها به یکدیگر، منوچهر عازم جبهههای نبرد میشود و تنها درخواست همسرش از او این است که برایش فراوان نامه بنویسد. ولی با گذشت مدتی از این جدایی، همسرش بیتابی میکند و سرانجام عازم دزفول میشود تا در آنجا بیشتر منوچهر را ببیند.
یکی از دغدغههای شهید مدق علاقه بسیار او به همسر و فرزندانش بود و خطاب به همسرش میگفت: تنها علاقه و دلبستگی من به این دنیا، شما هستید.
پس از پذیرش قطعنامه و خاتمه جنگ تحمیلی، منوچهر برای کسب درجه و رتبه نظامی هیچ یک از مدارک جانبازی و سابقه جبهه خود را ارائه نکرد و زندگی او از بابت معیشت به سختی میگذشت.
با گذشت چندین سال بدن او که مملو از ترکشها و جراحات زمان جنگ بود، ناراحتیهای فراوانی برای او به وجود آورد و پس از تحمل سختیهای فراوان، سرانجام در سال 1379 به شهادت رسید.
شهید منوچهر مدق زیبا زندگی کرد و زیبا رفت. خب شهادت خوب است. شیرین است. اما چگونه شهید شدن هم شرط است. همان اول مثلا یک تیر خلاص بر مغز و تمام. یا سال های سال زجر بکشی و بعد تمام. زجر ها.! یعنی تا حد مرگ بروی و برگردی. خیلی سخت است. وحشتناک است. اما در همان وحشت آنچه درک می کنی و بر تو می افزاید حس کردن عظمت خداست. نزدیکی با خداست. هر دفعه اش که تا مرگ می روی با تمام سختی و فجیع بودنش وقتی به حال عادی برگشتی آنچه دیده ای و می بینی فقط خداست. عظمتش، مهربانیش، قدرتش، حضورش. او هم سال ها تا دم مرگ می رفت و بر می گشت. نه بهتر است بگویم خدا تا دم مرگ می برد و برش می گرداند. تا آخر هم شب رفتن وشهادت از راه رسید و برای همیشه او را پیش خودش بُرد. زندگی زیبایش را دوست دارم و شهادتش را نیز.