تشرف یافتگان(اسماعیل هرقلی)
اسماعیل خسته بود . دیگر نا نداشت . گرمش بود. تِه گلویش می سوخت . هر وقت به یاد دردش می افتاد، قلبش تیر می کشید و زود بغض می کرد . او فکر می کرد که دیگر زخمِ پایش خوب نمی شود و زود می میرد . اما سید(1) آرام بود . بر لبش لبخند زیبایی نشسته بود . او به سرانجامِ کار اسماعیل امید زیادی داشت ، اما اسماعیل می ترسید. سید گفت : نترس ، به خدا توکل کن . خداوند دستت را خواهد گرفت.
اسماعیل که دیگر به مداوای طبیبان امید نداشت ، پاسخ داد : به خدا پناه می برم و خودم را به ام می سپارم! بعد کمی فکر کرد . عرقِ صورتش را خشک کرد و ادامه داد: حالا که به بغداد آمده ام ، چه خوب است به زیارت عسکریین (2) و از آن جا به حِله بازگردم! سید روی او را بوسید و در گوشش دعا خواند . دست هایش را به گرمی گرفت و گفت : بیشتر دعا بخوان اسماعیل! اسماعیل گریست . انبان خود را که پول و لباس هایش در آن قرار داشت ، به سید سپرد .
بعد سوار بر اسب شد و برای دوستش سید که در بغداد تنها می ماند ، دست تکان داد و سمت سامرا راه افتاد . سامرا در نزدیکی شهر بغداد بود . در آن جا قبر امام هادی (علیه السلام ) و امام حسن عسکری (علیه السلام ) قرار داشت . اسماعیل دیگر از پزشکان حله و بغداد ناامید شده بود .
آن ها راهِ علاجی برای درد پایش پیدا نکرده بودند . روی پای چپ او ، دُمَلِ بزرگی بود. دُمَلی که هر وقت پارچه ی دورش را باز می کرد، از آن چرک و خون زیادی بیرون می زد . سید بن طاووس که از دانش مندان بزرگ عراق بود ، او را از حله به بغداد آورد تا طبیبان آن دیار مداوایش کنند . اما طبیبان به آن ها گفتند که این زخمِ سیاه مداوا نمی شود و نمی توانیم برایش کاری کنیم . اسبِ اسماعیل به تاخت رفت و از بیابان ها و دشت ها گذشت ، تا به حرم عسکریین رسید .
اسماعیل بی آن که معطل شود ، اسبش را در اصطبلِ کنار حرم گذاشت . سر و صورتش را کنار چاهی شست و وضو گرفت و یک راست به حرم رفت . بالای قبر امامان که رسید ، پایش سست شد و بلند بلند گریست . خادمانِ حرم تعجب کردند . اسماعیل نشست و دعا کرد و باز گریه کرد . ساعتی بعد برخاست و سمت سردابِ مقدس(3) رفت . سرداب در کنار حرم قرار داشت . اسماعیل در آن جا نیز گریست. سپس امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) دعا خواند و شب ، همان جا ماندگار شد . صبح روز بعد ، اسماعیل از حرم بیرون آمد