داستان های بحارالانوار
جلد 1 تا 8
❤ |
داستان های بحارالانوار
جلد 1 تا 8
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
10_علي عليه السلام و يتيمان
روزي حضرت علي عليه السلام مشاهده نمود زني مشك آبي به دوش گرفته و مي رود. مشك آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
زن گفت:
_علي بن ابي طالب همسرم را به ماموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگي آنان را ندارم. احتياج وادارم كرده كه براي مردم خدمتكاري كنم.
علي عليه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتي گذراند. صبح زنبيل طعامي با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه، كساني از علي عليه السلام درخواست مي كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم.
حضرت مي فرمود:
_روز قيامت اعمال مرا چه كسي به دوش مي گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد:
_كيست؟
حضرت جواب دادند:
_كسي كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براي كودكانت طعامي آورده، در را باز كن!
زن در را باز كرد و گفت:
_خداوند از تو راضي شود و بين من و علي بن ابي طالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
_نان مي پزي يا از كودكانت نگهداري مي كني؟
زن گفت:
_من در پختن نان تواناترم، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمير نمود. علي عليه السلام گوشتي را كه همراه آورده بود كباب مي كرد و با خرما به دهان بچه ها مي گذاشت.
با مهر و محبت پدرانه اي لقمه بر دهان كودكان مي گذاشت و هر بار مي فرمود:
فرزندم! علي را حلال كن! اگر در كار شما كوتاهي كرده است.
خمير كه حاضر شد، علي عليه السلام تنور را روشن كرد. در اين حال، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مي كرد و مي فرمود:
_اي علي! بچش طعم آتش را! اين جزاي آن كسي است كه از وضع يتيم ها و بيوه زنان بي خبر باشد.
اتفاقا زني كه علي عليه السلام را مي شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت:
واي بر تو! اين پيشواي مسلمين و زمامدار كشور، علي بن ابي طالب عليه السلام است.
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگي گفت:
_يا امير المؤمنين! از شما خجالت مي كشم، مرا ببخش!
حضرت فرمود:
_از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهي شده است، من از تو شرمنده ام!
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
11_وقتي عمر از علي عليه السلام مي گويد!
ابووائل نقل مي كند، روزي همراه عمربن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.
گفتم: چرا ترسيدي؟
_گفت: واي بر تو! مگر شير درنده، انسان بخشنده، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم پيشگان را نمي بيني؟
گفتم:
_او علي بن ابي طالب است.
گفت:
_شما او را به خوبي نشناخته اي! نزديك بيا از شجاعت و قهرماني علي براي تو بگويم، نزديك رفتم، گفت:
_در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلي الله عليه و آله سرپرست اوست. هنگامي كه آتش جنگ، شعله ور شد، هر دو لشكر به يكديگر هجوم بردند ناگهان! صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طوري كه توان جنگي را از دست داديم و با كمال آشفتگي از ميدان فرار كرديم. در ميان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه! علي را ديدم، كه مانند شير پنجه افكن، راه را بر ما بست، مقداري ماسه از زمين بر داشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد! زشت و سياه باد، روي شما به كجا فرار مي كنيد؟ آيا به سوي جهنم مي گريزيد؟
ما به ميدان برنگشتيم. بار ديگر بر ما حمله كرد و اين بار در دستش اسلحه بود كه از آن خون مي چكيد! فرياد زد:
_شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد.
به چشم هايش نگاه كردم، گويي مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مي كشيد و يا شبيه، دو پياله پر از خون. يقين كردم به طرف ما مي آيد و همه ما را مي كشد! من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم:
_اي ابوالحسن! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهي فرار مي كنند و گاهي حمله مي آورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مي كند.
گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون همواره آن وحشتي كه آن روز از هيبت علي عليه السلام بر دلم نشسته، هرگز فراموش نكرده ام!
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
12_الجار ثم الدار!
امام حسن عليه السلام مي فرمايد:
مادرم زهرا عليهاالسلام را در شب جمعه ديدم تا سپيده صبح مشغول عبادت و ركوع و سجود بود و مؤمنين را يك يك نام مي برد و دعا مي كرد، اما براي خودش دعا نكرد عرض كردم:
_مادر جان چرا براي خودتان دعا نمي كنيد؟
فرمودند:
_فرزندم اول همسايه، بعد خويشتن! (الجار ثم الدار!)
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
13_چه كسي براي حسينم گريه مي كند؟
هنگامي كه پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم شهادت حسين عليه السلام و ساير مصيبت هاي او را به دختر خود، خبر داد؛ فاطمه عليهاالسلام سخت گريه نمود و عرض كرد:
- پدر جان! اين گرفتاري چه زماني رخ مي دهد؟
رسول خدا فرمود:
- زماني كه من و تو و علي در دنيا نباشيم.
آن گاه گريه فاطمه شديدتر شد. عرض كرد:
- چه كسي بر حسينم گريه مي كند، و به عزاداري او قيام مي نمايد؟
پيامبر فرمود:
- فاطمه! زنان امتم بر زنان اهل بيتم، و مردان بر مردان گريه مي كنند و در هر سال، عزاداري او را تجديد مي كنند. روز قيامت كه فرا رسد، تو براي زنان شفاعت مي كني و من براي مردان، و هر كه بر گرفتاري حسين گريه كند، دست او را مي گيريم و داخل بهشت مي كنيم. فاطمه جان! تمام ديده ها روز قيامت گريان است، مگر چشمي كه بر مصيبت حسين گريه كند! آن چشم براي رسيدن به نعمت هاي بهشت خندان است!
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
14_نسخه اي براي گناه كردن!
مردي خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، و عرض كرد كه شخص گنه كاري هستم و نمي توانم خود را از معصيت نگهدارم، لذا نيازمند نصايح آن حضرت مي باشم. امام عليه السلام فرمودند:
پنج كار را انجام بده، بعد هر گناهي مي خواهي بكن!
اول: روزي خدا را نخور، هر گناهي مايلي بكن!
دوم: از ولايت خدا خارج شو، هر گناهي مي خواهي بكن!
سوم: جايي را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، سپس هر گناهي مي خواهي بكن!
چهارم: وقتي ملك الموت براي قبض روح تو آمد اگر توانستي او را از خودت دور كن و بعد هر گناهي مي خواهي بكن!
پنجم: وقتي مالك دوزخ تو را داخل جهنم كرد، اگر امكان داشت داخل نشو و آن گاه هر گناهي مايلي انجام بده!
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
15_عاقبت ابن زياد!
ابراهيم (پسر مالك اشتر) سرهاي بريده ابن زياد و سران دشمن را براي مختار فرستاد. مختار در حال غذا خوردن بود كه سرهاي بريده دشمنان را در كنار وي به زمين ريختند.
مختار گفت:
- سر مقدس حسين عليه السلام را هنگامي كه ابن زياد غذا مي خورد نزدش آوردند، اكنون حمد و سپاس خداوند را كه سر نحس ابن زياد در هنگام غذا خوردن نزد من آورده شده است!
در اين هنگام، مار سفيدي در ميان سرها پيدا شد و درون سوراخ بيني ابن زياد رفت و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار شد!
مختار پس از صرف غذا برخاست و با كفشي كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت:
- اين كفش را بشوي كه آن را بر صورت كافري نجس نهادم!
مختار سرهاي نحس دشمنان را براي محمد حنفيه در حجاز فرستاد.
محمد حنفيه نيز سر ابن زياد را نزد امام سجاد عليه السلام فرستاد، امام عليه السلام در آن هنگام مشغول غذا خوردن بودند، فرمودند:
- روزي كه سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آوردند او غذا مي خورد. از خداوند خواستم، مرا زنده نگهدارد تا سر بريده ابن زياد را در كنار سفره غذا بنگرم. خداوند را سپاس كه اكنون دعايم مستجاب شد.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
16_طلب روزي حلال، صدقه است!
امام زين العابدين عليه السلام سحرگاه در طلب روزي از منزل خارج شد، عرض كردند:
- يابن رسول الله! كجا مي رويد؟
فرمود:
- از منزل بيرون آمدم تا براي خانواده ام صدقه اي بدهم.
عرض كردند:
- چطور به خانواده تان صدقه مي دهيد؟
فرمود:
- هركس از راه حلال روزي را به دست آورد (و براي خانواده خود خرج نمايد) در پيشگاه خداوند براي او صدقه محسوب مي شود!
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
17_توشه بر دوش به سوي آخرت!
زهري مي گويد:
در شبي تاريك و سرد، علي بن حسين عليه السلام را ديدم كه مقداري آذوقه به دوش گرفته، مي رود. عرض كردم:
- يابن رسول الله! اين چيست، به كجا مي بريد؟
حضرت فرمودند:
- زهري! من مسافرم. اين توشه سفر من است. مي برم در جاي محفوظي بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالي و بي توشه نباشم!)
گفتم:
- يابن رسول الله! اين غلام من است، اجازه بفرما اين بار را به دوش بگيرد و هر جا مي خواهي ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم، تو راه خود را بگير و برو با من كاري نداشته باش!
زهري بعد از چند روز حضرت را ديد، عرض كرد:
- يابن رسول الله! من از آن سفري كه آن شب درباره اش سخن مي گفتي، اثري نديدم!
فرمود:
- سفر آخرت را مي گفتم و سفر مرگ نظرم بود كه براي آن آماده مي شدم!
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه هاي نيازمندان توضيح داد و فرمود:
- آمادگي براي مرگ با دوري جستن از حرام و خيرات دادن به دست مي آيد.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
18_نوشته اي به خط سبز!
مردي از بزرگان جبل هر سال به زيارت مكه مشرف مي شد و هنگام برگشت در مدينه محضر امام صادق عليه السلام مي رسيد.
يك بار قبل از تشرف به حج، خدمت امام عليه السلام رسيد و ده هزار درهم به ايشان داد و گفت:
- تقاضا دارم با اين مبلغ خانه اي برايم خريداري نماييد.
سپس به قصد زيارت مكه معظمه از محضر امام عليه السلام خارج شد.
پس از انجام مراسم حج، خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و حضرت او را در خانه خود جاي داد و نوشته اي به او مرحمت نمود و فرمود:
- خانه اي در بهشت برايت خريدم كه حد اول آن به خانه محمد مصطفي صلي الله عليه و آله وسلم، حد دومش به خانه علي عليه السلام، حد سوم به خانه حسن مجتبي عليه السلام و حد چهارم آن به خانه حسين بن علي عليه السلام متصل است.
مرد كه اين سخن را از امام شنيد، قبول كرد.
حضرت آن مبلغ را ميان فقرا و نيازمندان از فرزندان امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام تقسيم كردند و مرد جبلي به وطن خود بازگشت.
چون مدتي گذشت، آن مرد مريض شد و بستگان خود را احضار نموده، گفت:
- من مي دانم آنچه امام صادق عليه السلام فرمود، حقيقت دارد. خواهش مي كنم اين نوشته را با من دفن كنيد!
پس از مدت كوتاهي از دنيا رفت و بنابر وصيتش آن نوشته را با او دفن كردند. روز ديگر كه آمدند، ديدند مكتوبي با خط سبز روي قبر اوست كه در آن نوشته شده: (به خدا سوگند! جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا نمود!)
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
19_پابرهنه در ميان آتش!
مأمون رقي نقل مي كند:
روزي خدمت امام صادق عليه السلام بودم، سهل بن حسن خراساني وارد شد، سلام كرده، نشست. آن گاه عرض كرد:
- يابن رسول الله، امامت حق شماست زيرا شما خانواده رأفت و رحمتيد، از چه رو براي گرفتن حق قيام نمي كنيد، در حالي كه يكصد هزار تن از پيروانتان با شمشيرهاي بران حاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند!
امام فرمود:
- اي خراساني! بنشين تا حقيقت بر تو آشكار شود.
به كنيزي دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طوري كه شعله هاي آن، قسمت بالاي تنور را سفيد كرد.
به سهل فرمود:
- اي خراساني! برخيز و در ميان اين تنور بنشين!
خراساني شروع به عذر خواهي كرد و گفت:
- يابن رسول الله! مرا به آتش نسوزان و از اين حقير بگذر!
امام فرمود:
- ناراحت نباش! تو را بخشيدم.
در همين هنگام، هارون مكي، در حالي كه نعلين خود را به دست گرفته بود، با پاي برهنه وارد شد و سلام كرد. امام پاسخ سلام او را داد و فرمود:
- نعلين را بيانداز و در تنور بنشين!
هارون نعلينش را انداخت و بي درنگ داخل تنور شد!
امام با خراساني شروع به صحبت كرد و از اوضاع بازار و خصوصيات خراسان چنان سخن مي گفت كه گويا سال هاي دراز در آنجا بوده اند. سپس از سهل خواستند تا ببيند وضع تنور چگونه است. سهل مي گويد، بر سر تنور كه رسيدم، ديدم هارون در ميان خرمن آتش دو زانو نشسته است. همين كه مرا ديد، از تنور بيرون آمد و به ما سلام كرد. امام به سهل فرمود:
در خراسان چند نفر از اينان پيدا مي شود؟
عرض كرد:
- به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمي شود.
آن جناب نيز فرمودند:
آري! به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمي شود. اگر پنج نفر همدست و همداستان اين مرد يافت مي شد، ما قيام مي كرديم.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)