داستان های بحارالانوار
جلد 1 تا 8
❤ |
داستان های بحارالانوار
جلد 1 تا 8
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهایبحارالانوار
جلد5
32_مصيبت كمر شكن
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
لقمان حكيم به مسافرت طولاني رفته بود، پس از برگشت غلامش به حضور او رسيد. از غلام پرسيد:
پدرم چكار مي كند:
غلام گفت: پدرت مرد.
لقمان گفت: صاحب سرنوشت خود شدم.
سپس گفت: همسرم چه كار مي كند؟
غلام گفت: او نيز مرد.
لقمان گفت: بسترم تازه گشت.
پس از آن پرسيد خواهرم چه كار مي كند؟
غلام: او نيز مرد.
لقمان: ناموسم پوشيده شد.
سپس پرسيد: برادرم چكار مي كند؟
غلام: او نيز مرد.
الان انقطع ظهري: اكنون كمرم شكست.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهایبحارالانوار
جلد5
33_اميد و آرزو
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزي حضرت عيسي در جايي نشسته بود، پير مردي را ديد كه زمين را با بيل براي زراعت زير و رو مي كند.
حضرت عيسي به پيشگاه خدا عرضه داشت:
خدايا آرزو را از دل او ببر! ناگهان پيرمرد بيل را به يك طرف انداخت و روي زمين دراز كشيد و خوابيد، كمي گذشت حضرت عيسي عليه السلام عرض كرد:
خداوند اميد و آرزو را به او بر گردان! ناگاه مشاهده كرد كه پيرمرد از جانب بر خاست و دوباره شروع به كار كرد!
حضرت عيسي از او پرسيد و گفت:
پيرمرد چطور شد بيل را به كنار انداختي و خوابيدي و كمي بعد ناگهان بر خاستي و مشغول كار شدي؟
پيرمرد در پاسخ گفت:
در مرتبه اول با گفتم من پير و ناتوانم ممكن است امروز بميرم و يا همچنين فردا، چرا اين همه زحمت دهم با اين انديشه بيل را به يك طرف انداختم و خوابيدم!
ولي كمي كه گذشت با خود گفتم:
از كجا معلوم كه من سالها بمانم و اكنون كه زنده هستم و انسان تا زنده است وسايل زندگي برايش لازم است، بايد براي خود زندگي آبرومندي تهيه نمايد، اين بود كه برخاستم و بيل را برداشتم و مشغول كار شدم.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهایبحارالانوار
جلد5
34_كيفر كمترين بي احترامي به پدر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواي مصر شد. پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت، دوري و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمي را از دست داده بود. هنگامي كه باخبر شد يوسف، زمامدار كشور مصر است، شاد و خرم با يك كاروان به سوي مصر حركت كرد، يوسف نيز با شوكت و جلالي در حالي كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مي خواست پياده شود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمي بي احترامي در حق پدر كرد.
پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت:
يوسف! چرا به احترام پدر پياده نشدي؟ اينك دستت را باز كن! وقتي يوسف دستش را گشود ناگاه نوري از ميان انگشتانش برخاست و به سوي آسمان رفت.
يوسف پرسيد:
اين چه نوري است كه از دستم خارج گرديد؟
جبرييل پاسخ داد:
اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براي پدر پيرت (يعقوب) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهایبحارالانوار
جلد5
35_چاره بي تابي در سوگ عزيزان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكي از قاضي هاي بني اسرائيل پسري داشت كه زياد مورد علاقه او بود. ناگاه پسر مريض شد و مرد. قاضي از اين پيشامد سخت ناراحت شد و صدايش به ناله و گريه بلند گرديد.
دو فرشته براي پند و نصيحت به نزد قاضي آمده و شكايتي را عليه يكديگر مطرح كردند.
يكي گفت:
اين مرد با گوسفندان، زراعتم را لگدكوب كرده و آن را از بين برده است.
ديگري گفت:
او زراعتش را ما بين كوه و رودخانه كاشته بود، راه عبور برايم نبود، چاره اي نداشتم جز آن كه گوسفندان را از زراعت ايشان عبور دهم.
قاضي رو به صاحب زراعت نموده و گفت:
تو آن وقت كه زراعت را بين كوه و رودخانه مي كاشتي، مي بايست بداني چون زمين زراعت راه مردم است. در معرض خطر خواهد بود. بنابراين نبايد از صاحب گوسفند شكايت داشته باشي!
صاحب زراعت در پاسخ قاضي گفت:
شما نيز آن وقت كه پسرت به دنيا آمد بايد بداني در مسير مرگ قرار دارد، ديگر چرا ناله و گريه در مرگ فرزندت مي كني؟ قاضي فوري متوجه شد اين صحنه براي پند و آگاهي او بوده. از آن لحظه گريه و ناله را قطع كرد و مشغول انجام وظيفه خود گرديد.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهایبحارالانوار
جلد5
36_ولي من به شما مي گويم...
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
حواريون نزد حضرت عيسي آمدند و گفتند:
يا عيسي! ما را پند و اندرز بده!
عيسي عليه السلام فرمود: موسي كليم الله به شما دستور داد به نام خدا سوگند دروغ نخوريد،
ولي من به شما مي گويم: اصلا به نام خدا سوگند نخوريد! خواه سوگند راست باشد، خواه دروغ!
گفتند: يا عيسي! ما را بيش از اين نصيحت كن!
فرمود: حضرت موسي شما را امر كرد كه زنا نكنيد، ولي من به شما مي گويم:
ابدا فكر زنا نكنيد!
زيرا آن كس كه فكر زنا كند، مانند كسي است كه در خانه زينت شده، آتش افروزد، دود آن، زينت خانه را خراب و فاسد مي كند، اگر چه خود خانه را نسوزاند.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهایبحارالانوار
جلد5
37_گفتگوي عالم و عابد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عالمي نزد عابدي رفت و از او پرسيد:
نماز خواندنت چگونه است؟
عابد: از عبادت مثل من عابد مي پرسي؟ با اينكه نمازم خيلي طول مي كشد، من از فلان وقت تا فلان وقت مشغول عبادت هستم.
عالم: گريه ات هنگام راز و نياز چگونه است؟
عابد: چنان مي گريم كه اشكهايم جاري مي گردد.
عالم: براستي اگر بخندي ولي خدا ترس باشي، بهتر از گريه اي است كه به آن ببالي و افتخار كني.
(ان المدل لا يصعد من عمله شي ء):
آن كس كه به عملش ببالد چيزي از عملش بالا نمي رود. (مورد قبول درگاه الهي نمي شود.)
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهایبحارالانوار
جلد5
38_شكم پرستي بزرگترين دام شيطان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شيطان نزد پيامبران الهي مي آمد و بيشتر از همه با حضرت يحيي انس داشت.
روزي حضرت يحيي به او گفت:
من از تو سؤالي دارم.
شيطان در پاسخ گفت:
مقام تو بالاتر از آن است سؤال تو را جواب ندهم، هر چه مي خواهي بپرس من پاسخ خواهم داد.
حضرت يحيي: دوست دارم دامهايت را كه به وسيله آنها فرزندان آدم شكار كرده و گمراه مي كني، به من نشان دهي.
شيطان: با كمال ميل خواسته تو را بجا مي آورم.
شيطان در قيافه اي عجيب و با وسايل گوناگون خود را به حضرت نشان داد و توضيح داد كه چگونه با آن وسايل رنگارنگ فرزندان آدم را گول زده و به سوي گمراهي مي برد.
يحيي پرسيد:
آيا هيچ شده كه لحظه اي به من پيروز شوي؟
گفت: نه، هرگز! ولي در تو خصلتي هست كه از آن شاد و خرسندم.
فرمود: آن خصلت كدام است؟
شيطان: تو پرخور و شكم پرستي، هنگامي كه افطار مي كني زياد مي خوري و سنگين مي شوي بدين جهت از انجام بعضي نمازهاي مستحبي و شب زنده داري باز مي ماني.
يحيي گفت:
من با خداوند عهد كردم كه هرگز غذا را به طور كامل نخورم و از طعام سير نشوم، تا خدا را ملاقات نمايم.
شيطان گفت:
من نيز با خود پيمان بستم كه هيچ مؤمني را نصيحت نكنم، تا خدا را ملاقات كنم.
بدين وسيله حضرت يحيي يكي از مهمترين دامهاي شيطان را از خود دور نمود.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهایبحارالانوار
جلد5
39_حضرت موسي عليه السلام در مقام سنجش اعمال
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
حضرت موسي عليه السلام در حالي كه به بررسي اعمال بندگان الهي مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت. شب كه فرا رسيد، عابد درخت اناري را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسي كرد و گفت:
اي بنده خدا تو كيستي؟ تو بايد بنده صالح خدا باشي؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودي، اين انار دومي موجود نمي شد!
موسي عليه السلام گفت:
من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. چون صبح شد حضرت موسي عليه السلام پرسيد:
آيا كسي را مي شناسي كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟
عابد جواب داد: آري! فلان شخص.
نام و نشان او را گفت. موسي عليه السلام به نزد وي رفت و ديد عبادت او خيلي زياد است. شب كه شد براي آن مرد دو گرده نان و ظرف آبي آوردند. عابد به موسي عليه السلام گفت:
بنده خدا تو كيستي؟ تو بنده صالح هستي! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مي آمد و اگر تو بنده صالحي نبودي اين نان دومي نمي آمد و اين، به خاطر شماست. معلوم مي شود تو بنده صالح خدايي.
حضرت موسي عليه السلام باز فرمود:
من مردي هستم در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم!
سپس از او پرسيد:
آيا عابدتر از خود، كسي را سراغ داري؟
گفت:
آري! فلان آهنگر يا (دهقان) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است.
حضرت موسي با همان نشان پيش آن مرد رفت، ديد وي عبادت معمولي دارد، ولي مرتب در ذكر خداست.
وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده، روي به حضرت موسي نمود و گفت:
تو بنده صالحي هستي! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است. بگو ببينم تو كيستي؟
حضرت موسي همان پاسخ را گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم.
سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتي را صدقه داد و قسمتي را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسي عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسي عليه السلام خنديد.
مرد پرسيد:
چرا خنديدي؟
موسي عليه السلام پاسخ داد:
مرا راهنمايي كردند عابدترين انسان را ببينم، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم. او نيز ديگري را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولي است. دومي نيز شما را معرفي كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولي عبادت تو مانند آنان نيست!
مرد: بلي! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم، چون من بنده كسي هستم، آزاد نيستم، مگر نديدي من خدا را ذكر مي گفتم. وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مي زنم و به كارهاي مردم نيز زيان مي رسد.
سپس از موسي پرسيد:
مي خواهي به وطن خود بروي؟
موسي عليه السلام پاسخ داد: بلي!
مرد در اين وقت قطعه ابري را كه از بالاي سرش مي گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد:
كجا مي روي؟
ابر: به سرزمين موسي بن عمران.
مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسي بن عمران برسان.
هنگامي كه حضرت موسي به وطن بازگشت عرض كرد:
با خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است؟
خداوند فرمود:
(ان عبدي هذا يصبر علي بلائي و يرضي بقضايي و يشكر نعمائي):
اين بنده ام بر بلاي من شكيبا، به مقدراتم راضي و بر نعمتهايم سپاسگزار است.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهایبحارالانوار
جلد5
40_مناظره امام رضا عليه السلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
امام رضا عليه السلام به ابن رامين (فقيه)فرمود:
ابن رامين! آن وقت كه پيامبر صلي الله عليه و آله از مدينه خارج شد، كسي را جاي خود نگذاشت؟
ابن رامين: چرا علي را جاي خود گذاشت.
امام رضا عليه السلام: پس چرا به اهل مدينه نفرمود خودتان كسي را انتخاب كنيد، چون انتخاب شما خطا نمي شود.
ابن رامين: حضرت پيامبر چون نگران بود اختلاف و درگيري در ميان مردم بيفتد.
امام: خوب چه عيبي داشت، اگر هم اختلافي رخ مي داد، هنگامي كه از مسافرت به مدينه بر مي گشت آن را اصلاح مي نمود.
ابن رامين: البته عمل آن حضرت كه خود جانشين تعيين فرمود، با محكم كاري مناسب تر و منطقي تر بود.
امام: بنابراين براي پس از مرگ خود نيز حتما كسي را جاي خود قرار داده است؟
ابن رامين: نه!
امام: آيا مرگ پيامبر صلي الله عليه و آله از مسافرتش مهم تر نبود؟
سفر دنيا كوتاه است و سفر مرگ طولاني و ابدي. پس چگونه شد كه هنگام مرگ از اختلاف امت خاطر جمع بود - جانشين تعيين نكرد - اما در مسافرت چند روزه دنيا خاطر جمع نبود - جانشين تعيين كرد - با اين كه خود آن حضرت زنده بود و مي توانست اختلافات را اصلاح نمايد.
ابن رامين در مقابل سخنان منطقي امام عليه السلام نتوانست حرفي بگويد و ساكت شد.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)