داستان های بحارالانوار
جلد 1 تا 8
❤ |
داستان های بحارالانوار
جلد 1 تا 8
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
20_انسان هايي كه در باطن، ميمون و خوك اند!
ابوبصير يكي از شيعيان پاك و مخلص امام صادق عليه السلام مي گويد:
من با آن حضرت در مراسم حج شركت نمودم.
هنگامي كه به همراه امام عليه السلام كعبه را طواف مي كرديم، عرض كردم:
- فدايت شوم، آيا خداوند اين جمعيت بسيار را كه در حج شركت نموده اند مي آمرزد؟
امام صادق عليه السلام فرمود:
- اي ابا بصير! بسياري از اين جمعيت كه مي بيني، ميمون و خوك هستند!
عرض كردم:
- آنها را به من نشان بده!
آن حضرت دستي بر چشمان من كشيد و كلماتي به زبان جاري نمود. ناگهان! بسياري از آن جمعيت را ميمون و خوك ديدم، وحشت كردم! سپس بار ديگر دستش را بر چشمان من كشيد، آن گاه دوباره آنان را همان گونه كه در ظاهر بودند ديدم. سپس فرمود:
- اي ابا بصير! نگران مباش! شما در بهشت، شادمان هستيد و طبقات دوزخ جاي شما نيست.
سوگند به خدا! سه نفر، بلكه دو نفر، بلكه يك نفر از شما شيعيان حقيقي در آتش دوزخ نخواهد بود.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
21_خريد نان به نرخ روز
امام صادق عليه السلام به معتب مسؤول خرج خانه خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكي داريم؟
- معتب: عرض كردم:
- به قدري كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم.
- آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش!
- يابن رسول الله! گندم در مدينه ناياب است، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براي ما ميسر نخواهد شد.
- سخن همين است كه گفتم، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش!
معتب مي گويد:
- پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:
- بعد از اين، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس، بايد نيمي از گندم و نيمي از جو باشد و نبايد با ناني كه در حال حاضر توده مردم مصرف مي كنند، تفاوت داشته باشد.
من - بحمدالله - توانايي دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهي اداره كنم، ولي اين كار را نمي كنم تا در پيشگاه الهي اقتصاد و محاسبه در زندگي را رعايت كرده باشم.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
22_ارشاد با بذل مال!
مدتي بود كه شخصي دايم نزد امام كاظم عليه السلام مي آمد و فحش و ناسزا مي گفت. بعضي از نزديكان حضرت كه قضيه را چنين ديدند، به ايشان عرض كردند:
- اجازه بدهيد ما اين فاسق را بكشيم!
حضرت اجازه ندادند و از مكان و مزرعه او پرسيدند و سپس سوار بر مركبي به مزرعه وي رفتند. آن مرد صدا زد:
- از ميان زراعت من نياييد! حاصل مرا پايمال مي كنيد!
حضرت آمدند نزديك ايشان پياده شدند. با لبخندي در كنارش نشستند و سپس فرمودند:
- چقدر براي زراعت خرج كرده اي؟
گفت:
- صد دينار.
فرمود:
- چقدر اميد دخل داري؟
گفت:
- دويست دينار.
فرمود:
- اين سيصد دينار را بگير و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را كه اميد داري به تو مرحمت مي كند.
مرد پول را گرفت و پيشاني حضرت را بوسيد. حضرت تبسم كرده، برگشت.
فردا كه امام عليه السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتي كه حضرت را ديد گفت:
- الله اعلم حيث يجعل رسالته
اصحاب پرسيدند ديروز چه مي گفت، امروز چه مي گويد، ديروز فحش و ناسزا مي گفت، امروز تعريف و تمجيد مي كند؟
حضرت به اصحاب فرمودند:
- شما گفتيد اجازه بده ما اين مرد را بكشيم و لكن من با مبلغي پول او را اصلاح كردم! يكي از راه هاي اصلاح حال مردم احسان و بخشش است.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
23_چوب خلال و يك سال معطلي!
احمد پسر حواري مي گويد:
- آرزو داشتم سليمان داراني، يكي از عرفا را در خواب ببينم.
پس از يك سال، او را در خواب ديدم.
به او گفتم:
- استاد! خداوند با تو چه كرد؟
گفت:
- اي احمد! از جايي مي آمدم، قدري هيزم در آنجا ديدم، چوبي به اندازه چوب خلال از آنها برداشتم، نمي دانم خلال كردم يا نه!
اكنون يك سال است كه براي حساب همان چوب معطل هستم.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
24_مكافات عمل
در زمان حضرت موسي پادشاه ستمگري بود كه وي به شفاعت بنده صالح، حاجت مؤمني را به جا آورد! از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در يك روز از دنيا رفتند! مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند.
اما جنازه مؤمن در خانه اش ماند و حيواني بر او مسلط گشت و گوشت صورت وي را خورد! پس از سه روز حضرت موسي از قضيه با خبر شد.
موسي در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود كه با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيواني صورتش را خورد! سبب چيست؟
وحي آمد كه اي موسي! دوستم از آن ظالم حاجتي خواست، او هم بجا آورد، من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم..
اما مؤمن چون از ستمگر كه دشمن من بود، حاجت خواست، من هم كيفر او را در اين جهان دادم، حال، هر دو نتيجه كارهاي خودشان را ديدند.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
25_خودبيني هرگز!
يكي از ياران حضرت عيسي عليه السلام كه قد كوتاهي داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مي شد، در يكي از مسافرتها كه همراه عيسي عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند.
حضرت عيسي با يقين خالصانه گفت:
(بسم الله) و بر روي آب حركت كرد!
مرد كوتاه قد، هنگامي كه ديد عيسي بر روي آب راه مي رود، با يقين راستين گفت:
بسم الله، و روي آب به راه افتاد تا به حضرت عيسي رسيد. در اين حال مرد دچار خودبيني و غرور شد و با خود گفت:
عيسي روح الله روي آب راه مي رود و من هم روي آب راه مي روم، بنابراين، عيسي چه فضيلتي بر من دارد؟ هر دو روي آب راه مي رويم.
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
(اي روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده!)
حضرت عيسي دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اي مرد مگر چه گفتي كه در آب فرو رفتي؟
مرد كوتاه قد گفت:
من گفتم، همان طور كه روح الله روي آب راه مي رود، من نيز روي آب راه مي روم. پس با اين حساب چه فرقي بين ماست! خودبيني به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم.
حضرت عيسي فرمود:
تو خود را (در اثر خودبيني) در جايگاهي قرار دادي كه شايسته آن نبودي بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتي توبه كن!
مرد توبه كرد و به رتبه و مقامي كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت.
امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
(فاتقوا الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.)
(پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد.)
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 1
26_سفارش هايي از امام باقر عليه السلام
جابر جعفي نقل مي كند:
بعد از خاتمه اعمال حج، با جمعي به خدمت امام محمد باقر عليه السلام رسيديم. هنگامي كه خواستيم با حضرت وداع كنيم، عرض كرديم توصيه اي بفرمايند!
اظهار داشتند:
_اقوياي شما به ضعفا كمك كنند!
_اغنيا از فقرا دلجويي نمايند!
_هر يك از شما خير خواه برادر ديني اش باشد. و آنچه براي خود مي خواهد براي او نيز بخواهد!
_اسرار ما را از نااهلان مخفي داريد، و مردم را بر ما مسلط نكنيد!
_به گفته هاي ما و آنچه از ما به شما مي رسانند توجه كنيد؛ اگر ديديد موافق قرآن است، آن را بپذيريد و چنانچه آن را موافق قرآن نيافتيد، بر زمين بياندازيد!
_اگر مطلبي بر شما مشتبه شد، درباره آن تصميمي نگيريد و آن را به ما عرضه داريد تا آن طور كه لازم است براي شما تشريح كنيم.
_اگر شما چنين بوديد كه توصيه شد و از اين حدود تجاوز نكرديد و پيش از زمان قائم ما كسي از شما بميرد، شهيد از دنيا رفته است.
هر كس قائم ما را درك كند و در ركاب او كشته شود، ثواب دو شهيد دارد و هر كس در ركاب او يكي از دشمنان ما را به قتل برساند، ثواب بيست شهيد خواهد داشت.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
1_از ما حركت از خدا بركت
يكي از ياران رسول خدا صلي الله عليه و آله فقير شد. محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد.
پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود:
برو هر چه در منزل داري اگر چه كم ارزش هم باشد بياور!
آن مرد انصار رفت و طاقه اي گليم و كاسه اي را خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود:
چه كسي اينها را از من مي خرد؟
_مردي گفت: من آنها را به يك درهم خريدارم.
_حضرت فرمود: كسي نيست كه بيشتر بخرد!
_مرد ديگري گفت: من به دو درهم مي خرم.
پيغمبر صلي الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمود: اينها مال تو است.
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با يك درهم غذايي براي خانواده ات تهيه كن و با درهم ديگر تبري خريداري كن و او نيز به دستور پيغمبر صلي الله عليه و آله عمل كرد.
تبري خريد و خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله آورد.
_حضرت فرمود: اين تبر را بردار و به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن، در بازار بفروش.
مرد به فرمايشات رسول خدا صلي الله عليه و آله عمل كرد.
مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگي او بهتر شد.
پيغمبر گرامي صلي الله عليه و آله به او فرمود: اين بهتر از آن است كه روز قيامت بيايي در حالي كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
2_يك شبانه روز خدمت، بهتر از يك سال جهاد!
جواني محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله! خيلي مايلم در راه خدا بجنگم.
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن! اگر كشته شوي زنده و جاويد خواهي بود و از نعمتهاي بهشتي بهره مند مي شوي و اگر بميري، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردي، گناهانت بخشيده شده و همانند روزي كه از مادر متولد شده اي از گناه پاك مي گردي...
عرض كرد: يا رسول الله! پدر و مادرم پير شده اند و مي گويند، ما به تو انس گرفته ايم و راضي نيستند من به جبهه بروم.
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش. سوگند به آفريدگارم! يك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از يك سال جهاد در جبهه جنگ است.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
❤ |
داستانهای بحارالانوار
جلد 2
3_رضايت مادر
رسول خدا صلي الله عليه و آله در كنار بستر جواني حاضر شدند كه در حال جان دادن بود.
به او فرمود: بگو (لا اله الا الله).
جوان چند بار خواست بگويد، اما زبانش بند آمد و نتوانست. زني در كنار بستر او نشسته بود. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله از او پرسيدند: اين جوان مادر دارد؟
_زن پاسخ داد: آري! من مادر او هستم.
_فرمود: تو از اين جوان ناراضي هستي؟
_گفت: آري! شش سال است كه با او قهرم و سخن نگفته ام!
_فرمود: از او بگذر!
_زن گفت: خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودي شما اي رسول خدا!
سپس پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به جوان فرمود: بگو (لا اله الا الله).
_جوان گفت: (لا اله الا الله)
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: چه مي بيني؟
مرد سياه و بد قيافه اي را در كنار خود مي بينم كه لباس چركين به تن دارد و بدبو است. گلويم را گرفته و خفه ام مي كند!
_حضرت فرمود: بگو اي خدايي كه اندك را مي پذيري و از گناهان بسيار مي گذري، اندك را از من بپذير و تقصيرات زيادم را ببخش! تو خداي بخشنده و مهربان هستي.
جوان هم گفت.
حضرت فرمود اكنون نگاه كن. ببين چه مي بيني؟
حالا مردي سفيدرو و خوش قيافه و خوشبو را مي بينم. لباس زيبا به تن دارد. در كنار من است و آن مرد سياه چهره از من دور مي شود!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان.
جوان بار ديگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مي بيني؟
مرد سياه را ديگر نمي بينم و فقط مرد سفيد در كنار من است. اين جمله را گفت و از دنيا رفت.
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...
با ما همراه باشید در
کانال شهر نورانی قرآن
گروه شهر نورانی قرآن
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)