انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 4 از 5 نخستنخست ... 2345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 47

موضوع: خاطرات شهدا

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    جدید خاطرات شهدا




    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .

    ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :



    " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "



    حبیب الله ﮔﻔﺖ :



    " ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ



    ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "



    ﻭ ﺭﻓﺖ .



    ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :



    " ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ .. "



    ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :



    " ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ .



    ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "


    ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ..



    ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ...



    ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺒﯿﺐﺍﻟﻠﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯾﺎﻥ
    ویرایش توسط شهید گمنام : 2016_03_13 در ساعت 08:53 PM

  2. 2 کاربر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده.

    مدير سايت (2016_03_19), گل مريم (2016_03_16)

  3. Top | #31

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "

    ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...



    بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...



    نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!



    بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی



    نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "


    برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه.



    من شونزده سالمه!



    چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...



    دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...



    گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "

  4. Top | #32

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    گفت: " فقط دعا کنید پدرم شهید بشه! "


    خشکم زد! گفتم: " دخترم این چه دعاییه؟ "



    - " آخه بابام موجیه! "





    - " خوب انشاالله خوب میشه، چرا دعا کنم شهید بشه؟ "



    - " آخه هر وقت موج می گیردش و حال خودشو نمی فهمه، شروع می کنه



    منو مادرو برادرمو کتک می زنه! اما مشکل ما این نیست! "





    گفتم: "دخترم پس مشکل چیه؟ "


    گفت: "بعد اینکه حالش خوب می شه و متوجه می شه چه کاری کرده،



    شروع می کنه دست و پاهای هممون رو ماچ می کنه و معذرت خواهی میکنه.



    حاجی! ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون رو ببینیم.



    حاجی! دعا کنید پدرم شهید بشه و به رفیقاش ملحق بشه ... "


  5. Top | #33

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    باردار بود. همسرش بهش گفت بيا نريم كربلا؛ ممكنه بچه از دست بره.

    كربلا رفتند، حالش بد شد و دكتر گفت بچه مرده!



    مادر با آرامش تموم گفت: " درست می ‌شه. فقط كارش اينه كه برم كنار



    ضريح امام حسين (ع)؛ بعد خودشون هوای ‌ما رو دارند. "



    كنار ضريح امام حسين (ع) یه مدت گريه كرد.



    خواب ديد كه بانویی يه بچه رو توی بغلش گذاشته.



    از خواب كه بلند شد دكتر گفت اين بچه همون بچه‌ ایه كه مرده بود نيست؛



    معجزه شده!!



    مادر حاج ابراهيم همت وقتی سر بچه اش جدا شد و خواست جنازه بچه اش



    رو داخل قبر بذاره به حضرت زهرا (س) گفت:



    " خانم! امانتی ‌تون رو بهتون برگردوندم


  6. Top | #34

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها

    بخوابه و بقیه از روش رد بشن.



    داوطلب زیاد بود ...



    قرعه انداختند.



    افتاد بنام یه جوون.



    همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!



    گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "



    بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.



    دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .



    جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.



    بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.



    همه رفتن الا پیرمرد.



    گفتند: " بیا! "



    گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!



    مادرش منتظره

  7. Top | #35

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    چهارده سالش بیشتر نبود.

    واسه اعزام به جبهه باید والدینش رضایت نامه می دادند.



    پدرش چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود.



    رضایت نامه رو گذاشت جلوی مادرش.



    " چه امضا بکنی، چه امضا نکنی من می رم!



    اما اگه امضا نکنی من خیالم راحت نیست؛ شاید هم جنازه ام پیدا نشه! "



    تو دل مادر آشوبی به پا شد، رضایت نامه رو امضا کرد ...



    پسر از شدت شوق، سر به سر مادرش گذاشت ودست مادر رو بوسید وگفت:



    " جنازه ام رو که آوردند، یه وقت خودت را گم نکنی؛ بی هوش نشی ها.



    چادرت رو هم محکم بگیر

  8. Top | #36

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    تازه از جبهه برگشته بود.

    نشست پای سفره، تلوزیون سخنرانی امام رو پخش می کرد.



    ناگهان قاشق رو انداخت و ایستاد!



    گفتم: " چی شد؟ "



    گفت: " نشنیدید. امام گفت جوون ها به جبهه برن!‏ "



    گفتم: " حداقل غذاتو تموم کن! "



    گفت: " نه، نباید حرف امام زمین بمونه! "



    برگشت جبهه

  9. Top | #37

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    پرسید: " ناهار چی داریم مادر؟ "

    مادر گفت : " باقالی پلو با ماهی ... "



    با خنده رو به مادر کرد و گفت:



    " ما امروز این ماهی ها را می خوریم و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند ... "



    چند وقت بعد ...



    عملیات والفجر 8 ...


    توی اروند رود گم شد ...



    و مادر ...



    تا آخر عمرش ماهی نخور

  10. Top | #38

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    سال بعد از عملیات " والفجر مقدماتی "، از دل خاک فکه، پیکر شهیدی رو

    پیدا کردند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود ...



    ولی تو جیب لباس خاکیش برگه ای بود کوچک، که نوشته هاش رو با کمی



    دقت می شد خوند:



    بسمه تعالی



    جنگ بالا گرفته است.



    مجالی برای هیچ وصیتی نیست…



    تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:



    به تو خیانت می کنند، تو مکن.



    تو را تکذیب می کنند، آرام باش.



    تو را می ستایند، فریب مخور.




    تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.



    مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.



    همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش …



    آنگاه از ما خواهی بود …



    دیگر نایی در بدن ندارم؛



    خداحافظ دنیا

  11. Top | #39

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    حمد حسین باغبان ، كارگرزاده ای بود از استان اصفهان . یک ناخنش به

    خاطر جوشکاری کبود بود، روز های آخر قبل از عملیات خیبر ،به همرزمش



    شفیعی گفت اگر شهید شدم مرا از ناخنم و گودی کف پایم بشناسید.



    شفیعی دلش لرزید. بارها حسین را دیده بود که با گریه می گفت خدایا مرا



    مثل امام حسین (ع) شهید کن.


    اواخر اسفند ، وقتی شفیعی را برای شناسایی شهدا به تعاون لشكر14 امام



    حسین(ع)خواستند ، حسین را فقط از روی ناخنش و گودی كف پایش شناخت ،



    چون حسین سر نداشت

  12. Top | #40

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید،


    شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت



    چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره ، مثل فنر از جاش



    پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه:



    سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت



    بود به مشامش نخورده بود.



    بوی کباب....



    بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا



    گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.



    همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید.



    بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.



    سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب،



    یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.



    دیگه هیچ وقت کباب نخورد.

صفحه 4 از 5 نخستنخست ... 2345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 12:01 AM