انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 6 از 22 نخستنخست ... 4567816 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 219

موضوع: داستان های بحارالانوار

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    جدید داستان های بحارالانوار





    داستان های بحارالانوار
    جلد 1 تا 8
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  2. Top | #51

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 2


    24_كيفر كردار

    در زمان حضرت موسي عليه السلام پادشاه ستمگري بود كه وي به واسطه بنده صالح، حاجت موسي را بجا آورد.
    از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در يك روز از دنيا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند اما جنازه مؤمن در خانه اش ماند و حيواني بر او مسلط گشت و گوشت صورت وي را خورد پس از سه روز حضرت موسي از قضيه باخبر شد موسي در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود كه با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيواني صورتش را خورد سبب چيست؟ وحي آمد كه اي موسي! دوستم از آن ظالم حاجتي خواست. او هم بجا آورد من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم اما مؤمن چون از ستمگر كه دشمن من بود حاجت خواست من هم كيفر او را در اين جهان دادم حال هر دو نتيجه كارهاي خودشان را ديدند.
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  3. Top | #52

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 2


    25_خشتهاي طلا

    عيسي بن مريم عليه السلام دنبال حاجتي مي رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسي عليه السلام به اصحابش گفت:
    - اين طلاها مردم را مي كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
    يكي از آنان گفت: اي روح الله! كار ضروري برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهاي طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. دو نفرشان به ديگري گفتند:
    - اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم مي كنيم. او هم رفت خوراكي خريد و در آن زهري ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها براي او بماند.
    آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامي كه وي برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند.
    وقتي كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند.
    سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عيسي عليه السلام هنگامي كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشتهاي طلا مرده اند.
    با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود:
    - آيا نگفتم اين طلاها انسان را مي كشند؟
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  4. Top | #53

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 2


    26_آمرزش به خاطر فرزند صالح

    حضرت عيسي عليه السلام از كنار قبري گذر كرد كه صاحب آن را عذاب مي كردند. اتفاقا سال ديگر گذرش بر آن قبر افتاد. ديد كه عذاب برداشته شده و صاحب قبر در شكنجه نيست. عرض كرد:
    - خدايا! سال گذشته از كنار اين قبر گذشتم، صاحبش در عذاب و شكنجه بود و امسال عذاب ندارد. علتش چيست؟
    خداوند به آن حضرت وحي فرمود:
    يا روح الله! اين شخص فرزند صالحي داشت كه وقتي بزرگ شد و تمكن يافت راهي اصلاح كرد و يتيمي را پناه داد و من او را به خاطر كار نيك پسرش آمرزيدم.
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  5. Top | #54

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 2


    27_كاري برتر از طلاي روي زمين

    موسي عليه السلام پيش از نبوت از مصر فرار كرد و پس از تحمل آن همه سختي و گرسنگي، به مدين رسيد. ديد عده اي براي آب دادن گوسفندان در كنار چاهي گرد آمده اند. در ميان آنها دختران شعيب پيغمبر هم بودند.
    موسي به دختران شعيب كمك كرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند. پس از آنكه موسي زير سايه اي آمد و از فرط گرسنگي دعا كرد كه خداوند ناني براي رفع گرسنگي به او برساند.
    يكي از دختران حضرت شعيب عليه السلام نزد موسي آمد و گفت: پدرم تو را مي خواهد تا پاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسي همراه دختر به منزل شعيب آمد. وقتي وارد شد، ديد غذا آماده است. موسي كنار سفره نمي نشست و همچنان ايستاده بود. شعيب به او گفت:
    - جوان! بنشين شام بخور.
    موسي پاسخ داد: پناه به خدا مي برم.
    شعيب گفت: چرا؟ مگر گرسنه نيستي؟
    موسي جواب داد: چرا! ولي مي ترسم كه اين غذا پاداش آب دادن گوسفندان باشد. ما خانداني هستيم كه كاري را كه براي خدا و آخرت انجام داده ايم، اگر در برابر آن زمين را پر از طلا كنند و به ما بدهند ذره اي از آن را نخواهيم گرفت.
    شعيب قسم خورد كه غذا به خاطر پاداش نيست و مهمان نوازي عادت او و پدران اوست. آن گاه موسي نشست و مشغول غذا خوردن شد.
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  6. Top | #55

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 2


    28_سخت ترين چيز در عالم

    حواريون به عيسي گفتند:
    اي معلم خوب به ما بياموز كه سخت ترين چيزها در عالم چيست؟
    فرمود: سخت ترين چيز خشم خداوند بر بندگان است.
    گفتند: به چه وسيله مي توان از خشم خداوند در امان بود؟
    فرمود: به فرو بردن خشم خود
    پرسيدند: منشأ خشم چيست؟
    پاسخ داد: الكبر و التجبر و المحقرة الناس
    خود بزرگ بيني، گردن كشي و تحقير مردم.
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  7. Top | #56

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 2


    29_اولين خوني كه بر زمين ريخت

    خداوند به آدم عليه السلام وحي كرد كه مي خواهم در زمين دانشمندي كه به وسيله آن آيين من شناسانده شود وجود داشته باشد و قرار است چنين عالمي از نسل تو باشد، لذا اسم اعظم و ميراث نبوت و آنچه را كه به تو آموختم و هر چه كه مردم بدان احتياج دارند، همه را به هابيل بسپار.
    آدم عليه السلام نيز اين فرمان خدا را انجام داد. وقتي قابيل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناك گشت. به نزد پدر آمد و گفت:
    - پدر جان! مگر من از هابيل بزرگتر نبودم و در منصب جانشيني شايسته تر از او نيستم؟ آدم عليه السلام فرمود:
    - فرزندم! اين كار دست من نيست، خداوند امر نموده، و او هر كس را بخواهد به اين منصب مي رساند. اگر چه تو فرزند بزرگتر من هستي، اما خداوند او را به اين مقام انتخاب فرمود و اگر سخنانم را باور نداري و قصد داري يقين پيدا كني، هر يك از شما قرباني به پيشگاه خدا تقديم كنيد قرباني هر كدام پذيرفته شد، او لايق تر از ديگري است.
    رمز پذيرش قرباني آن بود كه آتش از آسمان مي آمد، قرباني را مي سوزاند. قابيل چون كشاورز بود مقداري گندم نامرغوب براي قرباني خويش آماده ساخت و هابيل كه دامداري داشت گوسفندي از ميان گوسفندهاي چاق و فربه براي قرباني اش برگزيد. در يك جا در كنار هم قرار دادند و هر كدام اميدوار بودند كه در اين مسابقه پيروز شوند. سرانجام قرباني هابيل قبول شد و آتش به نشانه قبولي گوسفند را سوزاند و قرباني قابيل مورد قبول واقع نشد. شيطان به نزد قابيل آمد و به وي گفت چون تو با هابيل برادر هستي، اين پيش آمد فعلا مهم نيست، اما بعدها كه از شما نسلي به وجود مي آيد، فرزندان هابيل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان مي گويند ما فرزندان كسي هستيم كه قرباني او پذيرفته شد، ولي قرباني پدرت قبول نگرديد، چنانچه هابيل را بكشي، پدرت به ناچار منصب جانشيني را به تو واگذار مي كند. پس از وسوسه شيطان (خودخواهي و حسد كار خود را كرد، عاطفه برادري، و ترس از خدا، و رعايت حقوق پدر و مادري، هيچ كدام نتوانست جلوي طوفان كينه و خودخواهي قابيل را بگيرد) بلافاصله اقدام به قتل برادرش هابيل نمود و عاقبت او را كشت!
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  8. Top | #57

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 2


    30_مشورت با شريك زندگي

    در بني اسرائيل مرد نيكوكاري بود كه مانند خود همسر نيكوكار داشت مرد نيكوكار شبي در خواب ديد كسي به او گفت: خداي متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نيمي از آن در ناز و نعمت و نيم ديگر آن در سختي و فشار خواهد گذشت اكنون بسته به ميل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهي.
    مرد نيكوكار گفت: من شريك زندگي دارم كه بايد با وي مشورت كنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نيمي از عمر تو در وسعت و نعمت و نيم ديگر آن در سختي و تنگدستي خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم؟
    زن گفت: همان ناز و نعمت را در نيمه اول عمرت انتخاب كن.
    مرد گفت: پذيرفتم
    بدين ترتيب مرد نصف اول عمرش را براي وسعت روزي انتخاب كرد. به دنبال آن دنيا از هر طرف بر او روي آورد ولي هر گاه نعمتي بر او مي رسيد همسرش مي گفت از اين اموال به خويشان خود و نيازمندان كمك كن و به همسايگان و برادرانت بده و بدين گونه هر گاه نعمتي به او مي رسيد از نيازمندان دستگيري نموده و به آنان ياري مي رساند و شكر نعمت را بجاي مي آورد تا اينكه نصف اول عمر ايشان در وسعت و نعمت گذشت و چون نصف دوم فرا رسيد بار ديگر در خواب به او گفتند:
    خداوند متعال به خاطر قدرداني از اعمال و رفتار تو كه در اين مدت انجام دادي همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
    - تا پايان عمرت در آسايش و نعمت زندگي كن.
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  9. Top | #58

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 3


    1_درختان بهشتي

    پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله فرمود:
    هر كس بگويد: سبحان الله خداوند در برابر آن درختي در بهشت براي او مي كارد.
    و هر كس بگويد: الحمد الله خداوند در برابر آن درختي در بهشت برايش مي كارد.
    و هر كس بگويد: لا اله الا الله خداوند در برابر آن درختي در بهشت براي او مي كارد.
    و هر كس بگويد: الله اكبر خداوند در برابر آن درختي در بهشت برايش مي كارد.
    در اين وقت مردي از قريش به آن حضرت عرض كرد:
    يا رسول الله! در اين صورت درختان ما در بهشت زياد خواهد بود، چون ما مرتب اين ذكرها را مي گوييم.
    رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
    بلي! درست است لكن مواظب باشيد مبادا آنها را به آتش گناه بسوزانيد چون خداوند مي فرمايد:
    اي اهل ايمان! خدا و رسولش را اطاعت كنيد و اعمالتان را باطل ننماييد.!
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  10. Top | #59

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 3


    2_بهترين آرزو

    ربيعه پسر كعب مي گويد:
    روزي پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله به من فرمود:
    ربيعه! هفت سال مرا خدمت كردي، آيا از من پاداش نمي خواهي؟
    من عرض كردم:
    يا رسول الله! مهلت دهيد تا فكري در اين باره بكنم.
    فرداي آن روز محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رفتم، فرمود:
    ربيعه حاجتت را بخواه!
    عرض كردم:
    از خدا بخواه مرا همراه شما داخل بهشت نمايد.
    فرمود:
    اين درخواست را چه كسي به تو آموخت؟
    عرض كردم:
    هيچ كس به من ياد نداد، لكن من فكر كردم اگر مال دنيا بخواهم كه نابود شدني است و اگر عمر طولاني و فرزندان بخواهم سرانجام آن مرگ است.
    در اين وقت پيغمبر صلي الله عليه و آله ساعتي سر بزير افكند، سپس فرمود:
    اين كار را انجام مي دهم، ولي تو هم مرا با سجده هاي زياد كمك كن و بيشتر نماز بخوان.
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

  11. Top | #60

    تاریخ عضویت
    February_2017
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    1.70
    نوشته ها
    4,746
    صلوات
    28187
    دلنوشته
    45
    سلام بر همه‌ی دوستان عزیز اللهم عجل لولیک الفرج
    صلوات و تشکر
    411
    مورد صلوات
    393 در 369 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    داستانهای بحارالانوار
    جلد 3


    3_مزاح پيغمبر

    پيرزني به حضور پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله رسيد، علاقه من بود كه اهل بهشت باشد.
    پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به او فرمود:
    پيرزن به بهشت نمي رود.
    او گريان از محضر پيامبر خارج شد.
    بلال حبشي او را در حال گريه ديد.
    پرسيد:
    چرا گريه مي كني؟
    گفت:
    گريه ام به خاطر اين است كه پيغمبر فرمود:
    پيرزن به بهشت نمي رود.
    بلال وارد محضر پيامبر شد حال پيرزن را بيان نمود.
    حضرت فرمود:
    سياه نيز به بهشت نمي رود.
    بلال غمگين شد و هر دو نشستند و گريستند.
    عباس عموي پيامبر آنها را در حال گريان ديد.
    پرسيد:
    چرا گريه مي كنيد؟
    آنان فرمايش پيامبر را نقل كردند.
    عباس ماجرا را به پيامبر عرض كرد.
    حضرت به عمويش كه پيرمرد بود فرمود:
    پيرمرد هم به بهشت نمي رود.
    عباس هم سخت پريشان و ناراحت گشت.
    سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست، آنها را خوشحال نمود و فرمود:
    خداوند اهل بهشت را در سيماي جوان نوراني در حالي كه تاجي به سر دارند وارد بهشت مي كند، نه به صورت پير و سياه چهره و بدقيافه.
    رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا...


    با ما همراه باشید در

    کانال شهر نورانی قرآن

    گروه شهر نورانی قرآن

صفحه 6 از 22 نخستنخست ... 4567816 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ویژه استاد دارستانی : خدايا ممنونم
    توسط یا علی ابن الحسین در انجمن سخنرانی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2016_10_02, 04:31 PM
  2. استاد دارستانی وصیت نامه شهید باغانی ویرایش شده
    توسط یا علی ابن الحسین در انجمن سخنرانی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 2016_10_02, 04:00 PM
  3. علی ابن ابیطالب - استاد دارستانی ویرایش شده
    توسط یا علی ابن الحسین در انجمن سخنرانی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2016_04_11, 05:50 PM
  4. غوغای استاد دارستانی و سید مهدی میرداماد -ویرایش شده
    توسط یا علی ابن الحسین در انجمن سخنرانی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2016_01_16, 10:12 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 12:55 AM