قدوس قدوس سبحانك محدثه رضايى
جلوى آينه دور خودش چرخيد.
موهاى سياه و بلندش هم چرخيدند.
لپ هايـش سرخ سرخ بـود. عيـن انارهاى روى شاخه درخت. از تـوى آينه پنجـره و درخت انـار پشت پنجـره پيـدا بـود. لبخنـد كـوچكـى زد و به لب هـايـش خيـره شد.
درست عيـن شكـوفه هاى قرمز و مايل به نارنجى انار بـودند. شانه چـوبـى را انداخت روى تاقچه, يقه لبـاسـش را صاف و مـرتب كـرد و قبل از اينكه از جلـوى آينه كنار برود و دوباره از آن لبخندهايى كه به قـول خـودش دل را مى برد, زد و زير لب گفت:
(بهتر از اين ديگر نمى شود, زودتر بروم ببينم هارون الرشيد با مـن چكار دارد!
) دستـى به مـوهايـش كه روى پيشانـى اش ريخته بـود كشيـد و با يك حركت تنـد و سريع عقبشان زد و از اتاق آمـد بيرون. سـوال هاى گوناگـون به مغزش فشار مـىآورد. چـرا هـارون گفت: بهتـريـن لبـاسـم را بپـوشـم؟ بـراى چه گفت:
به بهترين شكل خودم را آرايش كنم؟
سعى كرد ديگر به ايـن مسائل فكر نكنـد در عوض لب هايـش را غنچه كـرد و دوباره از آن لبخندهاى آرام زد.
شكـوفه هـاى كـوچك انـار هـم از روى شـاخه به او لبخنـد زدند.