از خاطرات ازاده سعید کلوشانی
بچه ها را توی زندان الرشید جمع کردند که زندان سیاسی عراقی ها بود و در سلولی که ما بودیم حدودا" 50 نفر بودیم .هر سلول آنقدر کوچک بود که نمی توانستیم راحت بخوابیم، نوبت می گذاشتیم یکسری می ایستادند،یکسری می نشستند و یکسری می خوابیدند.تا این که بعد از حدود یک ماه و نیم که داخل آسایشگاه بودیم یکی از درجه دارهای بالای عراقی داخل استخبارات آمد و قرار شد که یک بازدیدی از اسرا داشته باشد و ما را به اردوگاه ها منتقل کنند .
. وقتی آنجا بود شروع به صحبت کرد، که ما به دستور مسعود رجوی دو شهر را که مذهبی بودندیعنی قم و مشهد را بمباران نکردیم .گفت ما تا حالا 26 استان را بمباران کرده ایم. من دست بلند کردم و گفتم ما تا قبل از اسارتمان ایران 23تا استان داشت حالا خوشحالم که بعد از اسارتمان 3 استان اضافه شده است .گفت :بعدش چی ؟گقتم:خوشحالم که مارا به اردوگاه می برید چند روز است حمام نکرده ایم و شپش گرفته ایم و.آنجا آنقدر وضعیت آب خراب بود که توی لوله ها مک می زدیم تا آب بیرون بیاید.گفت:همه بروند داخل غرفه ها و این بماند.من همان جا اشهدم را گفتم . مرا بردند داخل یک اتاق .من که15سال بیشتر نداشتم مانده بودم که خدایا چرا اینها مرا توی این اتاق گذاشته اند و چه نقشه ای دارند؟
یکدفعه 8-7 عراقی با هم داخل اتاق شدند .یکی کابل ،یکی شلنگ و خلاصه هر کدام چیزی در دست داشت.شروع به زدن من کردند.من قبل از این پیش بینی های بیشتری می کردم و دوسه تا مرگ موش آماده کرده بودم که اگر بخواهند کاری کنند که برضد نظام و کشورم تمام شود از آنها استفاده کنم ، ولی وقتی دیدم اوضاع اینگونه است استفاده نکردم.آنقدر من را زدند که تمام بدنم سیاه بود .مراکه داخل آسایشگاه بردنددو ،سه روز تب داشتم و بچه ها به من خیلی روحیه می دادند .در همان حال که تب داشتم ، مرا به اردوگاه بردند بچه ها گفتند: که تقصیر خودت بود که کتک خوردی.
گفتم:نه من می خواستم به او بفهمانم که با آن همه دبدبه و غروری که داری چیزی نمی فهمی و من از تو بیشتر می فهمم و نمی خواهد ایران را به من معرفی کنی .ما می دانیم برای چه به جنگ آمده ایم و ایران رابهتر از تو می شناسیم.ما خط مشی خودمان را می دانیم