انسان از بیان آن همه شرایط سخت غیر انسانی که بر اسیران ایرانی روا شد عاجز است، ونمی توان همه وقایعی که در گوشه ای از آسایشگاه های عراقی رخ می داد بیان کرد.
هنگامی که یکی ازما مفقود الاثرها مریض می شدیم باید یکی زیر بغل مان را میگرفت وبه بهداری می برد تا این که معلو م می شد که مریض هستیم حالا اگر بهیار عراقی تشیخص می داد که واقعا " مریض هستیم و نیاز به آمپول داریم وهنگامی که میخواستند آمپول را تزریق کنند ما بصورت سرپا ایست می کردیم و اون هم بیرحمانه مانند دامپزشک آمپول را تزریق می کرد .
من بعداز 18 ماه از اسارت احساس كردم چشم چپ من تار مي بيند و خارش داشت يواش يواش ديد من ضعيف مي شد و من هرچه به عراقي ها مي گفتم كسي گوش نمي داد دوستانم نیز چیزی به من نمی گفتند تا ناراحت نشوم، تا اينكه چشم من ديد خود را کاملاً ازدست داد چون آئينه هم نبود نمي توانستم ببينم كه چه شده است دوستانم چشم مرا مي ديدند كه يك پرده سفید رنگ چشم مرا پوشانده است ولي مي گفتند نترس چيزي نيست.
زخمهاي بدن من وسايرين در شرايط بسيار بدي بهبود نسبي پيدا كرده بودند، سوء تغذیه و نبود بهداشت موجب ضعف جسمی تمامی اسراء دربند شده بود، که جای نگرانی بود، اما فكر چشم مرا ديوانه كرده بود ناراحت و غمگين بودم. من ديگر كور مي شدم، نمی دانستم چکار کنم دیگر فکرم کار نمی کرد ودر تنهایی خود به دوران کوری فکر می کردم که اگر بشوم چگونه از عهده کارهای خودم برخواهم آمد، وکم کم خودم را برای روز مبادا آماده می کردم. اعصابم خرد شده بود و تحمل صحبت های دوستانم را نداشتم واز همه فرار می کردم.