شفاعت عمومى
عمده شفاعت البته در قيامت است ليكن شواهدى در دست است كه در برزخ و حتى در همين دنيا هم انسان شفاعت مى شود؛ مثلا بلايى مى خواهد نازل گردد، به شفاعت ولى عصر - عجل الله تعالى - برطرف مى شود. يا مثلاً در برزخ معذب است، پدرش يا مادرش يا فرزندش يا رفيقش در دنيا به اهل بيت توسل مى جويد و جداً ايشان را واسطه قرار مى دهد كه خداى تعالى به بركت آقايان آن ميت را مى بخشد.
اگر آقايان شفاعت كنند مورد عنايت پروردگار واقع خواهد شد. قضايايى هم در اين زمينه واقع گرديده است نسبت به شفاعت هنگام مرگ و قبل از مردن، حكايت سيد حميرى است كه در بسيارى از كتابها نوشته شده و شفاعت در دنيا هم حكايت حاج ميرزا خليل كه همين اواخر اتفاق افتاده و شايد بعضى از پيرمردهاى محترم هم هنوز به خاطر داشته باشند.
ايشان ابتدا در مدرسه دارالشفاى قم طلبه بوده. روزى در حجره نشسته بود كه سراسيمه وارد شد و گفت: بى بى من دل درد شديدى گرفته آيا دوايى سراغ دارى؟ حاجى هم كه از طب سررشته اى نداشت، بدون مقدمه گفت: فلان دوا را به او بده. فردا ديد ظرفهاى خوراكى متعددى به حجره اش آوردند به عنوان حق المطالبه. از فردا همسايه ها خبر شدند كه طبيب خوبى در مدرسه دارالشفا پيدا شده كه به يك نسخه مداوا مى كند. كم كم سر حاجى شلوغ شد. ايشان هم ديد اين طور نمى شود كتاب تحفه حكيم مؤمن را خريد و مشغول طبابت رسمى شد به قسمى كارش بالا گرفت و او را به تهران بردند. وقتى به فكر كربلا رفتن افتاد ليكن عجله اى براى اين موضوع نداشت. شب در عالم رؤيا شخصى را ديد به او گفت: اگر مى خواهى كربلا بروى، حالا برو چون تا دو ماه ديگر از طرف دولت جلوگيرى مى شود.
مرحوم حاجى خليل هم قبل از دو ماه حركت كرد و همين طور هم شد. فهميد كه رؤياى صادقه بوده. مدتى در كربلا ماند. آنجا مشغول مداوا بود. روزى دو زن به او مراجعه كردند. يكى از آنها دست خود رانشان حاجى داد كه زخم عجيبى داشت. حاجى گفت: اين مريض خوره است كه به استخوان رسيده و علاج شدنى نيست. اين زن دل شكسته رفت. خادمه اش كه همراهش بود برگشت و گفت: جناب حاجى! اين زن را شناختى؟ گفت: نه، عرض كرد اين زن علويه است و از شاهزادگان هند مى باشد. عشق زيارت حسين او را با تمام اموالش به اينجا كشانيده، حالا هم دستش تهى شده و مدتى است به اين مرض گرفتار است، تو هم او را رنجاندى. حاجى گفت: او را فوراً برگردان.
گفت: بى بى! هر چند اين مرض خيلى سخت است؛ اما من دواهايى مى كنم اميد است خدا شفا دهد. پس از شش ماه دست زن خوب شد و به قدرى شيفته حاجى شد كه خانواده اش را رها نمى كرد و مثل مادر دلسوزى مراوده داشت.
پس از چندى، همان شخص را كه در تهران در خواب ديده بود، به حاجى در خواب گفت كه مريض مى شوى و پس از ده روز خواهى مرد. حاجى وصيت كرد. طولى نكشيد مريض شد و مرضش هم شدت كرد تا روز دهم به حالت احتضار افتاد. لحظه آخرش بود كه زن علويه وارد شد. يك دفعه منظره حاجى را كه ديد، سخت منقلب شد و گفت: اصلا به او دست نزنيد تا من برگردم. مستقيم سر قبر حسين (عليه السلام) آمد. شبكه هاى ضريح را گرفت گفت: يا جدا! من حاجى را از شما مى خواهم. از خدا عمر دوباره اش را بگيريد. آنقد ناله كرد كه غش كرد. در حال غشوه حضرت را ديد كه به او مى فرمايد (دختر من!) تو را چه مى شود؟ حاجى عمرش تمام است. اجلش رسيده. عرض كرد من اين چيزها را نمى فهمم حاجى را از شما مى خواهم.
فرمود: حال كه چنين است من دعا مى كنم اگر خدا خواست او را بر مى گرداند. طولى نكشيد كه تبسم كرد و فرمود: خدا دعاى مرا پذيرفت. حاجى را برگردانيد و عمرش را دو برابر كرد. حاجى آن وقت سى ساله بود و بعد در سن نود سالگى وفات كرد. چهار پسر نصيب او شد كه يكى، مرجع عاليقدر شيعه حاج ميرزا حسين و ديگرى طبيب بزرگى گرديد.
بالجمله، علويه به خانه برگشت و ديد حاجى صحيح و سالم نشسته مى فرمايد: اى علويه! خدا جزاى خيرت بدهد. در ضمن وصايايش به فرزندش اين بود كه بر شما باد به رعايت كردن سادات، خصوصاً علويات كه ايشان نزد خدا آبرومندند.
و نظير اين داستان زياد است و در آخر كتاب دارالسلام عراقى ضمن معجزات و ديدن آثار توسل به اهل بيت (عليه السلام)، داستان زنده شدن بچه شخص تربت پيچ را كه از بام افتاد و مرد، نقل نموده است.