وقتى كه در شب عاشورا، حضرت زينب عليهاالسلام وفادارى و شيدايى ياران امام حسين عليه السلام را ديد كه براى رفتن به ميدان جنگ مى خواهند از يكديگر سبقت بگيرند، خشنود شد و آنگاه كه خدمت برادر رسيد لبخندى بر لب داشت .
و فرمود: ((اى خواهرم ! زمانى كه از مدينه حركت كرديم تو را هرگز متبسم نديدم اكنون چه خبر شده كه خنده بر لب دارى ؟))
حضرت زينب عليهاالسلام به شوق و شيدايى و وفادارى ياران اشاره كرد امام عليه السلام فرمود: ((خواهرم بدان ! اينها كه در اطراف من قرار دارند دوستان و ياران من از عالم ذر مى باشند و به وفادارى و دوستى آنان جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا وعده داد، خواهرم مى خواهى استقامت و پايدارى آنان را بنگرى ؟))
آنگاه امام حبيب بن مظاهر و زهير و ديگران را فرا خواند، همه با شتاب گرداگرد آن حضرت را گرفتند، هر چه امام عليه السلام آنها را نصيحت كرد و هشدار داد كه به من به شما اجازه دادم برويد و جان خود را نجات دهيد، هر يك با سخنان حماسى گفتند تو را رها نمى كنيم تا كشته شويم .
امام فرمود: ((اى ياران من ! بدانيد كه اين قوم هدفشان كشتن من و همراهان من است من بر شما از كشته شدن مى ترسم ، من بيعت را از شما برداشتم و پيمانى كه با من بستيد واگذاشتم ، هر كسى دوست دارد از ما كناره گيرى كند از اين تاريكى شب استفاده كرده از ما جدا شود.))
اصحاب و بنى هاشم هر كدام در وفادارى با آن سخن گفتند و اصرار كردند كه از شما جدا نمى شويم .
كار كه به اينجا كشيد امام فرمود:
((اكنون سربلند كنيد و به جايگاه خود در بهشت نگاه كنيد.))