انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 1 از 5 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 47

موضوع: خاطرات شهدا

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    جدید خاطرات شهدا




    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .

    ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :



    " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "



    حبیب الله ﮔﻔﺖ :



    " ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ



    ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "



    ﻭ ﺭﻓﺖ .



    ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :



    " ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ .. "



    ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :



    " ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ .



    ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "


    ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ..



    ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ...



    ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺒﯿﺐﺍﻟﻠﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯾﺎﻥ
    ویرایش توسط شهید گمنام : 2016_03_13 در ساعت 08:53 PM

  2. 2 کاربر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده.

    مدير سايت (2016_03_19), گل مريم (2016_03_16)

  3. Top | #2

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    ﻃﯽ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺗﻔﺤﺺ، ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭼﯿﻼﺕ، ﭘﯿﮑـــــﺮ ﺩﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍﺷﺪ ...

    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺸـــﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺗﺠﻬﯿﺰﺍﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

    ﻟﺒﺎﺱ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺶ ﺑﻮﺩ. ﺷﻬﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻻﯼ ﭘﺘﻮ ﭘﯿﭽـــﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺶ ﻣﺠـــرﻭﺡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .


    اﻣﺎ ﺳـــﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻭﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﻣـــﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻮﺩ ، ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.


    ﺧﺏ ، ﭘﻼﮎ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ، ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ.



    555 ﻭ 556 .


    ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﭘﻼﮎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ.



    ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﻓــــﯿﻖ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪﭘﻼﮎ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.


    ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ.



    ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷـــﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﭘـــﺪﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ



    ﺩﺭﺍﺯﮐﺶ ﺍﺳﺖ،ﭘﺴــــﺮ ﺍﺳﺖ .



    ﭘﺪﺭﯼ ﺳﺮ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺳﯿﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺯﺍﺩﻩ ﭘﺪﺭ ﻭ شهید ﺳﯿﺪ ﺣﺴﯿﻦ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺯﺍﺩﻩ پسر

  4. Top | #3

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    محسن نعمتی !


    -حاضر


    فریدون جعفری ! ‌


    -حاضر


    کامران روز شاد ! ‌


    صـــدایی نیامد ..



    بچه ها اول به هم نگاه کردند و بعدبه دسته گــــلی که جای او روی صندلی اش بود ..


    گل های سفیدی که انگار فریاد میزنند :



    " او حاضــــر است ، برای همــــیشه .. "


    شهید کامران روز شاد

  5. Top | #4

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه ها به ابراهیم گفت:


    " ابرام جان! تیپ و هیکلت خیلی جالب شده.توی راه که می امدی دوتا دختره پشت سرت بودند و مرتب

    از تو حرف میزدند. "



    بعد ادامه داد:



    "شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی ،ساک ورزشی هم که دستت گرفتی ،کاملا معلومه ورزشکاری!"


    ابراهیم خیلی ناراحت شد،رفت تو فکر ،اصلا توقع چنین چیزی رانداشت ..



    جلسه بعد که ابراهیم رادیدم خنده ام گرفت ؛پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد !

    به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود.



    تیپش به هر آدمی میخورد غیر کشتی گیر .



    بچه ها میگفتند:



    "تو دیگه چه جور آدمی هستی !ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم ،بعد لباس تنگ بپوشیم


    اما تو بااین هیکل قشنگ و روفرم ،اخه این چه لباس هاییه که می پوشی .. ؟
    "
    ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه میکرد :



    "ورزش اگه برای خدا باشه ،عبادته ؛به هر نیت دیگه ای باشه فقط ضرره .."



    شهید ابراهیم هادی

  6. Top | #5

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    توی خرمشهر محمد حسین و دوستش هر دو با هم مجروح شدند .

    از بیمارستان که مرخص شدند ، برگشتند خط مقدم . فرمانده گفت :



    " باید به خانه هایتان برگردید .. "



    اشک توی چشمای حسین حلقه زده بود .



    به فرمانده گفت :



    "به شما ثابت میکنم که می توانم به خط بروم و لیاقت آن را دارم .. "



    و این کار را کرد ..



    شهید محمد حسین فهمیده

  7. Top | #6

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    ﺳﺮ ﻗﺒﺮﻱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ..

    ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺁﻣﺪ..



    ﺭﻭﻱ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :



    " شهید مصطفی احمدی روشن "



    ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ..



    ﻣﺼﻄﻔﻲ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻘﺪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ.



    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩﻡ.



    ﺯﺩ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﻮﺧﻲ ﮔﻔﺖ


    "ﺑﺎﺩﻣﺠﻮﻥ ﺑﻢ ﺁﻓﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ.."



    ﻭﻟﻲ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺪﻱ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ:



    "کی شهید ﻣﻲ ﺷﻲ مصطفی ؟



    ﻣﻜﺚ ﻧﻜﺮﺩ، ﮔﻔﺖ :



    "ﺳﻲ ﺳﺎﻟﮕﻲ".. ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻳﺪ ، ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﺧﺎﻛﺶ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻳﻢ..

  8. Top | #7

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    هر کس میخواست او را پیدا کند می آمد در انتهای خاک ریز ، وقتی صدایش میزدند می فهمیدیم که

    یک نفر دیگه بار و بنه اش را بسته و آماده رفتن است ..


    هر کس می افتاد صدا میزد :



    " امداد گر ... امداد گر .. ! "



    اگر هم خودش نمیتوانست ، اطرافیانش صدا میزدند : "امداد گر .. ! "



    خمپاره که منفجر شد ، ' او ' که افتاد دیگران نمیفهمیدند چه کسی را صدا بزنند ،

    ولی خودش می گفت :



    " یا زهــــرا ... یا زهــــرا ... "

  9. Top | #8

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    وقتی خبر شهادت پسرانش مهدی و مجید را به او دادند ، رفت حرم حضرت معصومه 'س' ،

    بچه های لشکر علی بن ابی طالب 'ع' آمده بودند .



    گفت :



    " ای کاش به تعداد رگ های بدنم پسر داشتم ، میفرستادمشان جبهه .. "



    سخنرانی حاج خانم تمام شد ، خیلی از مادر های قمی بچه هاشان را فرستادند جنگ ..


    مادر شهید ' مهدی زین الدین ' را می گویم

  10. Top | #9

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    هوا تاریک بود ، مصطفی را دیدم که آرام از رخت خواب بلند شد .

    نماز شبش زبانزد بود من هم به همراه او بلند شدم تا حداقل راز و نیازی داشته باشم ،

    نمازش تموم شده بود دست ها را رو به آسمان بلند کرد و
    زیر لب چیزی گفت ، بعد رو به آسمان کرد

    احساس کردم صورتش تغییر کرده ،
    انگار داشتم به صورت یک شهید نگاه می کردم ، آرام به من گفت :



    " آخرین ساعاتی است که من در میان شما هستم ..



    بعد از نماز صبح و قبل از طلوع فجر دیگر در میان شما نخواهم بود ،منطقه را به شما می سپارم مواظب

    باشید .. "



    با تعجب و نگرانی بهش نگاه کردم نمی خواستم باور کنم که فرمانده دیگه بین ما نیست ..


    تازه هوا روشن شده بود که گلوله توپی به سنگر مصطفی برخورد کرد ، مصطفی با چهره ای آرام روی

    سجاده خونینش افتاده بود ..



    و ترکش پیکر پاکش را تکه تکه کرده بود ..



    هدیه به روح شهید ' مصطفی پژوهنده

  11. Top | #10

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    بوی عطــــــــــــــــــــــر عجیبی داشت ..

    نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد ، شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود :



    " به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم معطر بشم



    از تــــــــه دل میگفتم :



    " السلام علیک یا ابا عبد الله الحسیـــــن علیه السلام .."



    شهید حسینعلی اکبری

صفحه 1 از 5 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 09:21 PM