به نام خدا
وقتی كه قابیل هابیل را به قتل رساند، او را رها ساخت و و حیران ماند و نمىدانست با آن، چه كند. خداوند دو كلاغ را چنین مأموریت داد كه یكى از آنها دیگرى را بكشد و با منقار و پاهایش چالهاى براى آن بكند و سپس او را در آن چاله افكنَد. هنگامى كه قابیل ملاحظه كرد، آن كلاغ چگونه كلاغ دیگر را مدفون ساخت، دلش به رحم آمد و دوست نداشت عاطفهاى كمتر از آن داشته باشد، از این رو برادرش را در زیر خاك نهان ساخت، حیرت زده و غمگین و پشیمان از كرده خویش با خود گفت: آیا شایسته است كه من عاطفه و مهرى كمتر از این كلاغ داشته باشم!
این سخن را خداوند سبحان این گونه بیان فرموده است:
فَبَعَثَ اللّهُ غُرَاباً یَبْحَثُ فِی الأَرْضِ لِیُرِیَهُ كَیْفَ یُوَارِی سَوْءةَ أَخِیهِ قَالَ یَا وَیْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَـذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِیَ سَوْءةَ أَخِی فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِینَ[المائدة : 31]
پس از آن خداوند کریم زاغی را ( کلاغ) فرستاد ( که کلاغی دیگری را کشته بود) تا زمین بکاود و به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را دفن کند.( هنگامی که دید که آن زاغ چگونه زاغ که کند پنهان کرد) قابیل گفت: وای بر من! آیا من نمیتوانم مثل این کلاغ باشم و جسد برادرم را دفن کنم؟! پس ( سر انجام از ترس رسوائی و بر اثر فشار وجدان ،از کرده خود پشیمان شد و) از زمرۀ افراد پشیمان گردید .