جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخم هایی در آن، كه آرام آرام خود را نشان می داد. زخم هایی كه می خواست سال های سخت ماندن را كوتاه كند، اما زندگی در كار دیگری بود؛ لحظه لحظه اش او را به خود پیوند می زد و ماندن بهانه ای شده بود برای این كه این پیوند ردی بر زمین بگذارد. «اینك شوكران» نوشته هایی است درباره مردانی كه زخم های سال های جنگ محملی شد برای نماندشان و سومین جلد آن روایت ایوب بلندی است.
مردی كه در عملیات فتح المبین، پیكرش میزبان تركش های ناخوانده شد.
كتاب از زبان همسر ایوب، داستان یك زندگی را روایت می كند.
داستان 18 سال زندگی عاشقانه با جانبازی كه حتی صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم، حملات عصبی برایش می سازد
از این هم فراتر، حتی صدای بق بقوی یاكریم ها. و بالاخره در یكی از روزهای مهر سال 1380 زخم هایش برای همیشه التیام یافت و به آرزویش رسید.
* چه قدر ناز آدم های مختلف را سربستری كردن های ایوب كشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم، برایش توضیح می دادم كه نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی وگفتاردرمانی احتیاج دارد نه این كه فقط مقدار قرص هایش كم و زیاد شود. این تنها كاری بود كه مددكارها می كردند. وقتی اعتراض می كردم، می گفتند «به ما همین قدر حقوق می دهند.» این طوری ایوب به ماه نرسیده دوباره بستری می شد.
اگر آن روز دكتر اعصاب و روان من را از اتاقش بیرون نكرده بود، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی كشیدیم. وضعیت عصبی ایوب باز هم به هم ریخته بود. راضی نمی شد با من به دكتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دكتر شرح بدهم و ببینم قبول می كند در بیمارستان بستریش كنم یا نه، نوبت من شد. وارد اتاق دكتر شدم.
دكتر گفت «پس مریض كجا است؟»
گفتم «توضیح می دهم، همسر من...»