عرض كردم: اين شخص كيست؟
فرمود: اين خضر است و وقتى ديد من محزونم به رويم تبسّم نموده و بناى ملاطفت را گذاشت و از حال من جويا شد.
گفتم: شتر من خوابيده است و ما در اين صحرا ماندهايم؛ نمىدانم مرا به خانه مىرساند يا نه؟
ايشان نزد شتر آمد و پايش را بر زانوهاى آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد. ناگهان شتر حركت كرد؛ بهطورى كه نزديك بود از جا بپرد. دستش را بر سر آن حيوان گذارد؛ حيوان آرام شد. بعد روى خود را به من كرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو را مىرساند. سپس فرمود: ديگر چه مىخواهى؟ عرض كردم: مىخواهيد كجا تشريف ببريد؟
فرمود: مىخواهيم به خضر برويم (خضر مقام معروفى در شرق سماوه است) .
گفتم: بعد از اين شما را كجا ببينم؟
فرمود: هرجا بخواهى مىآيم.
گفتم: خانهام در كوفه است.
فرمود: من به مسجد سهله مىآيم. و در اينجا، چون به سوى آن دو نفر متوجّه شدم، غايب شدند.