انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: نمی خواهد ایران را به من معرفی کنی، مردک!

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.82
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض نمی خواهد ایران را به من معرفی کنی، مردک!




    از خاطرات ازاده سعید کلوشانی


    بچه ها را توی زندان الرشید جمع کردند که زندان سیاسی عراقی ها بود و در سلولی که ما بودیم حدودا" 50 نفر بودیم .هر سلول آنقدر کوچک بود که نمی توانستیم راحت بخوابیم، نوبت می گذاشتیم یکسری می ایستادند،یکسری می نشستند و یکسری می خوابیدند.تا این که بعد از حدود یک ماه و نیم که داخل آسایشگاه بودیم یکی از درجه دارهای بالای عراقی داخل استخبارات آمد و قرار شد که یک بازدیدی از اسرا داشته باشد و ما را به اردوگاه ها منتقل کنند .


    . وقتی آنجا بود شروع به صحبت کرد، که ما به دستور مسعود رجوی دو شهر را که مذهبی بودندیعنی قم و مشهد را بمباران نکردیم .گفت ما تا حالا 26 استان را بمباران کرده ایم. من دست بلند کردم و گفتم ما تا قبل از اسارتمان ایران 23تا استان داشت حالا خوشحالم که بعد از اسارتمان 3 استان اضافه شده است .گفت :بعدش چی ؟گقتم:خوشحالم که مارا به اردوگاه می برید چند روز است حمام نکرده ایم و شپش گرفته ایم و.آنجا آنقدر وضعیت آب خراب بود که توی لوله ها مک می زدیم تا آب بیرون بیاید.گفت:همه بروند داخل غرفه ها و این بماند.من همان جا اشهدم را گفتم . مرا بردند داخل یک اتاق .من که15سال بیشتر نداشتم مانده بودم که خدایا چرا اینها مرا توی این اتاق گذاشته اند و چه نقشه ای دارند؟


    یکدفعه 8-7 عراقی با هم داخل اتاق شدند .یکی کابل ،یکی شلنگ و خلاصه هر کدام چیزی در دست داشت.شروع به زدن من کردند.من قبل از این پیش بینی های بیشتری می کردم و دوسه تا مرگ موش آماده کرده بودم که اگر بخواهند کاری کنند که برضد نظام و کشورم تمام شود از آنها استفاده کنم ، ولی وقتی دیدم اوضاع اینگونه است استفاده نکردم.آنقدر من را زدند که تمام بدنم سیاه بود .مراکه داخل آسایشگاه بردنددو ،سه روز تب داشتم و بچه ها به من خیلی روحیه می دادند .در همان حال که تب داشتم ، مرا به اردوگاه بردند بچه ها گفتند: که تقصیر خودت بود که کتک خوردی.

    گفتم:نه من می خواستم به او بفهمانم که با آن همه دبدبه و غروری که داری چیزی نمی فهمی و من از تو بیشتر می فهمم و نمی خواهد ایران را به من معرفی کنی .ما می دانیم برای چه به جنگ آمده ایم و ایران رابهتر از تو می شناسیم.ما خط مشی خودمان را می دانیم

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  2. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. باربی، به دست من چادری شد!
    توسط فاطمه در انجمن حجاب و عفاف
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2013_12_26, 10:50 AM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 01:38 PM