انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: شهادت با بمب شیمیایی می‌خواهم

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.82
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پرچم شهادت با بمب شیمیایی می‌خواهم







    نویسنده : احمد ایزدی





    نگاهی به زندگی و پیکار سردار شهید ابراهیم هندوزاده

    شهید

    تولّد: نهممردادهزاروسیصد سیونه-کرمان

    مجروحیت شیمیایی: بیست وچهار بهمن هزار وسیصد وشصت وچهار- نهر علیشیر- سنگر اطلاعات عملیات لشکرثارالله(ع)

    اعزام به انگلستان جهت مداوا: بیست و شش بهمن هزار و سیصد و شصت وچهار

    شهادت: سوّم اسفند هزار وسیصد و شصت و چهار- انگلستان- بیمارستان ولینگتن لندن


    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  2. 2 کاربر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده.


  3. Top | #2

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.82
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض






    از ترس حمله‌ی نیروهای ضدانقلاب، شب‌ها تا صبح بیدار بودیم. یک شب به پادگان حمله کردند. همه کُپ کرده بودند.
    ابراهیم یک ژ-3 و نارنجکتفنگی برداشت و رفت روی پشتبام.

    آنشب آنقدر شلیک کرد که تنها پنج قنداق ژ-3 شکست؛ اما دوساعت بعد، اثری از نیروهای ضد انقلاب اطراف پادگان نبود.
    شعر می‌گفت و بعضی وقت‌ها شعرهایش را توی یک دفتر یادداشت می‌نوشت.



    یا رب زِکرم حال دعا بخش مرا
    در حال دعا جرم و خطا بخش مرا
    تا امشب اگر مرا نیامرزیدی
    امشب تو به خون شهدا ببخش مرا



    مصطفی در بحبوحه‌ی عملیات رمضان شهید شد.
    ابراهیم خبر شهادتش را تلفنی به خانواده داد و گفت: ساک مصطفی رو همراه جنازه‌اش براتون می‌فرستم.
    چند روز بعد، پیکر مصطفی آمد، ولی ابراهیم توی منطقه ماند و پیام داد: من باید سنگرِ خالی مصطفی رو پُر کنم.
    تمام زندگی‌اش شده بود جبهه.
    یک روز ازش پرسیدم: تو نباید به فکر خونه، زن و زندگی باشی؟
    خندید وگفت: من یه خونه‌ی دو طبقه‌ی سنگی دارم، که خراب شدنی نیست.
    با تعجّب پرسیدم: یعنی چی؟کدوم خونه...؟



    گفت: وقتی انسان رو توی قبر می‌خوابونن، اول سنگ لحد رو می‌ذارن، بعد قبر رو پر از خاک می‌کنن و روش یه سنگ دیگه میذارن. این خونه‌ی دو طبقه‌ی سنگی، هرگز خراب نمی‌شه.
    قرارگاه تاکتیکی لشکر را بمببارانِ شیمیایی کردند.



    وقتی از منطقه‌ی آلوده خارج می‌شدیم، متوجّه شدم ابراهیم در هیچکدام از ماشین‌ها نیست. برگشتم به قرارگاه.
    ابراهیم یک دستمالِ خیس جلوی دهانش گرفته بود و بین چادرها می‌گشت.
    فریاد زدم: چهکار می‌کنی؟



    ادامه دارد....

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  4. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  5. Top | #3

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.82
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    گفت: توی چادرها می‌گردم تا کسی جا نمونده باشه.
    بدون آنکه بفهمد، حوالهی دریافت کمپوت از تدارکات لشکر را دست کاری کرده بودیم و تعداد آن را زیاد نوشته بودیم.
    کمپوت‌ها را که گرفتم، گفت: به گمانم اشتباه شده؛ حواله‌ی ما کمتر از این بود.

    خندیدم و گفتم: یهکم دستکاری‌ش کردیم.
    با عصبانیت کمپوت‌ها را به انبار برگرداند. حواله را گرفت و بدون آنکه نگاهش کند، پاره‌اش کرد.
    بعد از شهادت محمّدرضا مرادی، گفت: من و رضا عهد کرده بودیم با هم شهید بشیم.


    حالا که رضا شهید شده، آرزوم اینه که منم با بمب شیمیایی شهید بشم.
    همان شد که خواسته بود؛ بمب شیمیایی آمد و آسمانیاش کرد.
    لباس غوّاصی می‌پوشیدیم و برای شناسایی می‌رفتیم آن طرف اروند.


    موقع رفتن به‌مان غذای مقوّی می‌داد و بالای سرمان قرآن می‌گرفت.
    وقتی بر می‌گشتیم، آبِ حمام گرم بود. چای آماده و کمپوت و کنسرو، حاضر. حتا در بیرون آوردن لباس غوّاصی هم کمکمان می‌کرد.


    با بدنی پر از زخم و تاول، روی تخت دراز کشیده بود.
    چشم‌هایش را باز کرد و گفت: برام دعا بخون.
    خواندم.

    نیمه شب توی راهروی بیمارستان قدم‌ می‌زدم. پرستار صدایم کرد و گفت: پسرت کارت داره.
    رفتم بالای سرش.
    گفت: برام دعا بخون.
    خواندم.
    پرسید: از جنگ چه خبر؟
    گفتم:تو مجروحی، با جنگ چهکار داری؟
    گفت:بگو... میخوام بدونم.




    ادامه دارد....
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  6. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  7. Top | #4

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.82
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض






    گفتم: بچّه‌ها فاو رو گرفتن، پیروز شدن.
    این را که گفتم، آرام و آسوده، خوابید.
    با دقت به دکتر نگاه می‌کردم.


    معانیه‌اش که تمام شد، پرسید: مادرش‌اید؟
    گفتم: بله.
    دوباره پرسید: وقتی آوردنش توی بیمارستان، بیهوش بود، چهطوری بههوش اومده؟
    از ابراهیم پرسیدم: چهطوری بههوش اومدی؟
    گفت: توی خواب، یه نفر که قرآن توی دستش بود، اومد کنارم. قرآن رو گذاشت روی سینهام و رفت؛ همون موقع به هوش اومدم.


    بایستی جنازهاش را غسل می‌دادیم.
    لباس‌هایش را که در آوردم، متوجه‌ بخیههایروی سینه‌اش شدم. سرتاسر سینه وپشتش را شکافته بودند.
    کارِ دانشمندان! اروپایی بود. می‌خواستند اثر بمب‌های شیمیایی را ببیند و نقایص‌شان را رفع کنند.


    برای تسلّای دل مادر و پدر هیچ حرفی نزدم. غسلاش دادم و کفن را محکم بستم.
    رفتم به مراسم سالگرد یکی از شهداء. موقع بیرون آمدن، ابراهیم را یک گوشه دیدم. احوالش را پرسیدم و خداحافظی کردم.
    چند لحظه بعد، به‌خاطرم آمد ابراهیم مدّت‌هاست که شهید شده. بهسرعت برگشتم.
    توی شلوغی جمعیت، اثری از ابراهیم نبود.


    از وصیتنامه
    من، عبدالله،یا اکنون در خاکم و یا برخاک و می‌نویسم برای خاک؛
    زیرا که همه خاکایم و همه به خاکایم و آنچه که می‌ماند،
    در این جهان، خاک است و همراه بردنی، نه ذرّه‌ای از خاک.


    هدف مشخص است.
    الآن وقت آن رسیده که تصمیم بگیرم یا کوتاه‌ترین و دقیقترین راه را انتخاب کنم
    و یار راهی پرپیچ و تاب و با فراز و نشیب زیاد که انتهای آن باریک و در آن چیزی مشخص نیست؛
    آیا به هدف اصلی برسد؟!
    حال شما می‌مانید و وظیفه‌ای که به دوش شماست و آن، گوش دادن به کلام امام است...
    منبع ماهنامه امتداد شماره 65
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  8. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آشنایی با واژه های قرآنی (اجَل)
    توسط گل مريم در انجمن تدبر در قرآن
    پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 2015_06_29, 02:23 AM
  2. برندگان مسابقه مشاعره عاشورایی
    توسط گل مريم در انجمن امام حسین علیه السلام
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 2014_01_20, 08:48 AM
  3. سنت‌های عاشورایی که کمتر دیده‌اید
    توسط taktaz در انجمن مذهبی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2013_11_13, 09:48 PM
  4. درسهایی ساده از قرآن
    توسط ملکوت در انجمن زیبایی شناسی
    پاسخ: 30
    آخرين نوشته: 2013_10_31, 04:00 PM
  5. زیبایی های الفبایی (ظاهری) قرآن مجید
    توسط تسنیم در انجمن زیبایی شناسی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2013_04_19, 09:09 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 09:17 AM