داستان مرد شامى هم مشهور است كه مبرد در كتاب كامل روايت كرده و ابن شهرآشوب نيز در مناقب از وى نقل نموده و در كتابهاى مقتل الحسين خوارزمى و مطالب السئول محمد بن طلحه شافعى و ديگران نيز چنين روايت شده:
مردى از اهل شام مى‏گويد: من هنگامى به مدينه رفتم و مردى را ديدم كه بر استرى سوار است كه زيباتر و خوش لباستر از او نديده بودم و مركبى هم بهتر از مركب او مشاهده نكرده بودم، من از آن مرد خوشم آمد و از شخصى پرسيدم: اين مرد كيست؟
گفتند: حسن بن على بن ابيطالب است

در اين وقت سينه ‏ام پر از كينه شد و نسبت به على بن ابيطالب رشك و حسد بردم كه فرزندى اينگونه داشته باشد، از اين رو به نزد او رفته و بدو گفتم: تو پسر ابوطالب هستى؟
فرمود: من پسر فرزند اويم!
در اين وقت من شروع كردم به دشنام او و پدرش تا جايى كه مى‏توانستم! و چون سخن من تمام شد، آن حضرت رو به من كرده، فرمود: احسبك غريبا ؟
((بگمانم تو غريب اين شهر هستى؟)
گفتم: آرى.
فرمود:
فان احتجت الى منزل انزلناك، او الى مال آسيناك، او الى حاجة عاوناك !
(اگر نيازمند خانه و منزل هستى به تو منزل دهيم، و اگر نياز به مالى دارى به تو بدهيم، و اگر نياز ديگرى دارى كمكت كنيم؟)
مرد شامى گويد:
فانصرفت و ما على الارض احد احب الى منه
(من از نزد آن حضرت رفتم در حالى كه احدى در روى زمين نزد من از وى محبوبتر نبود).
و در مناقب ابن شهرآشوب اينگونه است كه چون آن مرد از سخنان خود فراغت يافت، امام (ع) بدو سلام كرده و خنديد سپس فرمود:
ايها الشيخ اظنك غريبا و لعلك شبهت فلو استعتبتنا اعتبناك و لو سألتنا اعطيناك، و لو استرشدتنا ارشدناك، و لو استحملتنا حملناك، و ان كنت جائعا اشبعناك، و ان كنت عريانا كسوناك، و ان كنت محتاجا اغنيناك، و ان كنت طريدا آويناك، و ان كان لك حاجة قضيناها لك، فلو حركت رحلك الينا و كنت ضيفنا الى وقت ارتحالك كان اعود عليك لان لنا موضعا رحبا و جاها عريضا و مالا كبيرا

(اى پيرمرد گمان دارم كه غريب اين شهر هستى، و شايد اشتباه كرده‏اى، پس اگر در صدد جلب رضايت ما هستى از تو راضى شويم! و اگر چيزى از ما بخواهى به تو مى‏دهيم، و اگر راهنمايى و ارشاد خواهى ارشادت كنيم، و اگر براى برداشتن بارت از ما كمك خواهى بارت را برداريم، واگر گرسنه‏اى سيرت كنيم، و اگر برهنه‏اى بپوشانيمت، و اگر نيازمندى بى‏نيازت گردانيم، و اگر آواره‏اى در پناه خويشت گيريم، و اگر خواسته‏اى دارى انجامش دهيم، و اگر مركب و بار و بنه‏اى را به خانه ما انتقال دهى و تا وقتى كه قصد رفتن دارى مهمان ما باشى براى ما آسانتر و محبوبتر است، كه ما را جايگاهى وسيع و مقامى منيع و مالى بسيار است) .

و به دنبال آن نقل شده كه چون آن مرد سخن آن حضرت را شنيد گريست و آنگاه گفت:
اشهد انك خليفة الله فى ارضه، الله اعلم حيث يجعل رسالاته، و كنت انت و ابوك ابغض خلق الله الى و الآن انت احب خلق الله الى
(گواهى دهم كه براستى تويى خليفه خدا بر روى زمين و خدا خود داناتر است كه رسالتهاى خود را در چه جايى قرار دهد و تو و پدرت مبغوضترين خلق خدا نزد من بوديد و تو اكنون محبوبترين خلق خدا پيش منى!)
و سپس آن مرد به خانه امام حسن (ع) رفت و تا وقتى كه در مدينه بود مهمان آن حضرت بود، و از دوستداران آن خاندان گرديد.