ان شاء الله فردا شب و پس فردا شب بقيه جملات را توضيح مي دهيم.

السلام عليک يا ابا عبد الله و علي الارواح التي حلت بفنائک! يا اباعبدالله! ايام عزاي تو هم نزديک مي شود و ما با توبه و با آب توبه بايد دلها و چشمهاي خود را بشوييم که لياقت گريه کردن براي تو را پيدا کند و در ايام عاشورا بتوانيم از روي صفا و خلوص براي شما اشک بريزيم.

من فقط يک روايت از حضرت پيغمبر اکرم - صلي الله عليه و آله - مي خوانم. يک دو سه خط هم، برادر عزيزمان در پايان عرايض بنده توسل پيدا مي کنند...

در اين کتاب نفس المهموم مرحوم محدث قمي روايتي را نقل کرده از رسول خدا - صلي الله عليه و آله. روايت خيلي جالب است و راجع به حضرت سيدالشهداء - سلام الله عليه - است. در آن آمده که: [ صفحه 28] راي النبي - صلي الله عليه و آله - الحسين - عليه السلام - يلعب مع الصبيان في السکه.

سکه اين کوچه هاي تنگ را مي گفتند. پيغمبر داشتند عبور مي کردند، ديدند حضرت اباعبدالله الحسين با بچه ها در کوچه دارند بازي مي کنند.

فاستقبل النبي - صلي الله عليه و آله - امام القوم: پيغمبر اکرم با يک عده اي که داشتند حرکت مي کردند، آمدند جلو.

فبسط احدي يديه: يکي از دستهايشان را باز کردند.

فطفق الصبي يفر مره من ها هنا و مره من ها هنا. امام حسين کودک کوچکي بود. حضرت آمدند دستشان را باز کردند که بغلش کنند، ولي او از اين طرف فرار مي کرد، از آن طرف فرار مي کرد، پيغمبر هم دنبالش.

و رسول الله - صلي الله عليه و آله - يضاحکه. رسول خدا با او مضاحکه مي کردند، مي خنديدند، شوخي مي کردند که اين بچه بخندد.

ثم اخذه. بالاخره حضرت به اين کودک رسيد و امام حسين را گرفت.

فجعل احدي يديه تحت ذقنه: يک دستشان را گرفتند زير چانه حضرت سيدالشهدا

و الاخري علي فاس راسه: دست ديگرشان را گرفتند اين قسمت پشت سر که رو به پائين هست. دو دست را اين جوري گرفتند زير چانه و بالاي سر.

و اقنعه و قبله. هي صورت و هي لبها، هي چشمها و هي گونه هاي ابي عبدالله را بوسه مي زد، هي مي بوسيد.

و قال: انا من حسين و حسين مني: من از حسينم. و حسين از من [ صفحه 29] است.

احب الله من احب حسينا: خدا دوست دارد هر کسي را که حسين را دوست داشته باشد.

حسين سبط من الاسباط: [8] . حسين يکي از نوه هاي پيغمبر است.

عرض مي کنم: يا رسول الله! خيليها يادشان بود در صحراي کربلا... همين چانه اي که يک دست شما زير آن چانه بود، چنان با سنگهايي که از طرف لشکر ابن زياد آمد، اين چانه شکافت که خون مثل لوله آفتابه جاري شد.... [ صفحه 31]