انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 47

موضوع: خاطرات شهدا

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    جدید خاطرات شهدا




    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .

    ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :



    " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "



    حبیب الله ﮔﻔﺖ :



    " ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ



    ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "



    ﻭ ﺭﻓﺖ .



    ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :



    " ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ .. "



    ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :



    " ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ .



    ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "


    ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ..



    ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ...



    ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺒﯿﺐﺍﻟﻠﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯾﺎﻥ
    ویرایش توسط شهید گمنام : 2016_03_13 در ساعت 08:53 PM

  2. 2 کاربر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده.

    مدير سايت (2016_03_19), گل مريم (2016_03_16)

  3. Top | #11

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    در بخشي از خاطره‌اي به روايت عليرضا محمودي، همرزم شهيدغلامعباسمحمودي آمده است:

    آن شب قرار بود از بين بچه‌ها، گروهان ويژه تشکيل شود.



    وقتي همه درون سنگر جمع شدند، هرکس به گونه اي به ديگري نگاه مي‌کرد.


    در ادامه اين خاطره مي‌خوانيم :



    "ناگهان غلامعباس از جايش بلند شد و چراغ سنگر را خاموش کرد.



    همه جا در تاريکي فرو رفت.



    همه مات و حيران اين کار او شدند.



    بعد از لحظاتي ادامه داد :



    "گروهان ويژه يعني گروهان 100 درصد شهيد.



    حالا هرکس مي خواهد بماند و هرکس نمي‌خواهد،برود.



    "بعد از اين کلام او که تداعي کننده شب عاشورا بود.



    ناگهان گريه شوق بچه ها بلند شد، گريه‌اي از سرسوز و گداز و اين يعني،

    ما همه مي‌خواهيم در گروهان ويژه باشيم ..


    و همه شهید شدند

  4. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  5. Top | #12

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    افسر عراقی تعریف می کرد :

    یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.



    آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.



    بهش گفتم:



    " مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟"



    سرش را تکان داد.



    گفتم:" تو که هنوز هجده سالت نشده! "



    بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: "



    شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن

    سربازی رو کم کرده؟ "



    جوابش خیلی من رو اذیت کرد.



    با لحن فیلسوفانه ای گفت :



    "سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی و غیرت پایین اومده

  6. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  7. Top | #13

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردندعلت را پرسیدم ، گفتند :"وقت نماز است "

    همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم خلبان گفت :


    "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم "


    شهید صیاد گفتند :

    "هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. "

    خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان

    اقامه کردیم
    وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستندایشان فرمودند :


    "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید

    اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را ..

  8. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  9. Top | #14

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    همسر شهید همت می گوید:"اخلاقم طوری بود که اگر میدیدم کسی خلاف شرع می گوید،با او جر و بحث

    میکردم . "



    یک روز بهم گفت : "باید با منطق حرف بزنی"


    بهش گفتم :



    "ولی آدم رو مسخره می کنن."



    گفت :



    "می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم؟



    حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛



    از کجا معلوم که ما توی انحراف اینا نقش نداشته باشیم ؟ "


    وقتی بهش گفتم :



    "آخه تو کجایی که مقصر باشی؟"



    گفت :



    "چه فرقی میکنه؟



    من نوعی، با برخورد نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم ..همه اینا باعث انحراف میشه .. "



    شهیدحاج محمد ابراهیم همت

  10. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  11. Top | #15

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    منطقه پر از عقرب بود .

    هراز چندگاهی صدای ناله یکی از بچه ها بلند میشد .



    یک شب که همه خواب بودیم.



    با صدای ناله یکی از بچه ها از خواب پریدیم .



    با خودمان گفتیم حتما طرف حسابی ناکار شده !



    دنبال صدا را گرفتیم ..



    'مصطفی بیگی' بود ، داشت نماز شب میخواند

  12. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  13. Top | #16

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها رو دوست داشت یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند

    شد
    با نگرانی رفتم سراغش دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده دستش هم روی پهلوش گذاشته و از

    درد دور خودش می پیچه
    بلند بلند هم داد می زد: آخ پهلوم ... آخ پهلوم

    چند دقیقه بعد آروم شد



    گفتم: "چته مادر! چی شده؟ "



    گفت:



    "مادر جان!



    از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا س بین در و دیوار کشید روبهم بچشونه الان بهم نشون داد


    خیلی درد داشت مادر .. خیلی .. "



    شهید سید مجتبی علمدار

  14. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  15. Top | #17

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    گلوله توپ صد و شش ، دو برابر اون قد داشت ، چه برسد به قبضه اش

    گفتم :"چه جوری اومدی اینجا ؟ "


    گفت : " با التماس "



    گفتم : " چه جوری گلوله توپ را بلند میکنی ؟"



    گفت : " با التماس "



    گفتم : " میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ "



    گفت : " با التماس "



    و رفت ، چند قدم که رفت ، برگشت و گفت :



    " شما دست از راه امام برندارید "



    وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدرالتماس کرده بود شهید شه ...


    شهید 'مرحمت بالازاده

  16. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  17. Top | #18

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    همسر شهيد برونسي مي گويد:
    آمده بود مرخصي ، روي بازوش جاي يك تير بود كه در آورده بودند ولي جاي تعجب داشت چون اگر توي

    عمليات تير خورده بود تا بخواهند عمل كنند و
    گلوله را در بياورند خيلي طول مي كشيد. با اصرار من ،ماجرا

    را تعريف كرد.
    گفت :تير كه خورد به بازوم،بردنم يزد، چيزي به شروع عمليات نمانده بود. از بازوم عكس

    گرفتند، گلوله ما بين گوشت و استخوان گير كرده بود.
    من بايد زود بر مي گشتم ولي دكتر مي گفت بايد

    خيلي زودتر عمل بشي.
    متوسل به اهل بيت(عليهم السلام) شدم. توي حال گريه و زاري خوابم برد


    شايد هم يك حالتي بود بين خواب و بيداري. جمال ملكوتي حضرت ابالفضل
    (عليه السلام) را زيارت كرم كه

    آمده بودن عيادت من خيلي واضح ديدم كه
    دست بردند طرف بازوم و حس كردم كه انگار چيزي رو بيرون

    آوردند و بعد
    فرمودن: بلندشو، دستت خوب شده.


    با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدايتان، من دستم مجروح شده ، تيرداره،دكتر گفته بايد عمل بشي.

    فرمودند: نه ، تو خوب شدي و حضرت تشريف
    بردند. به خودم آمدم. دست گذاشتم روي بازوم.

    درد نمي كرد!
    يقين داشتم خوب شدم.


    رفتم كه لباسهايم را بگيرم و ببرم ، ندادند. خلاصه بردنم پيش دكتر.چاره اي نداشتم حقيقت را بهش بگم.

    باور نكرد گفت بايد دوباره عكس بگيرم،
    گفتم به شرطي كه سرو صداش رو در نياري.توي عكسي كه از

    بازوم گرفته
    بودند، خبري از گلوله نبود

  18. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2016_03_16)

  19. Top | #19

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش
    مانده بودند وسط یه کوره راه
    من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر
    چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد،
    زد رو ترمز و رفت طرف اونا
    پرسید: «کجا می رین؟»
    مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
    رانندگی بلدی؟
    کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
    علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
    مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو
    و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
    باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
    لجم گرفت و گفتم:
    «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»
    اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
    آره می شناسمش، اینا دو سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود
    به تمام کاخ نشین ها شرف دارن.
    تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس ...

    شهید علی چیت سازیان

  20. Top | #20

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    ما را به اردوگاه العماره بردند. داخل اردوگاه، تعدادی از شهدای ایرانی را دیدم

    که بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند.



    جمله ای که روی دست یکی از شهدای آنجا نوشته شده بود را خواندم.



    مو به تننم راست شد . . .



    روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود :



    " مادر! من از تشنگی شهید شدم .

صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 03:55 PM