انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 47

موضوع: خاطرات شهدا

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    جدید خاطرات شهدا




    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .

    ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :



    " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "



    حبیب الله ﮔﻔﺖ :



    " ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ



    ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "



    ﻭ ﺭﻓﺖ .



    ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :



    " ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ .. "



    ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :



    " ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ .



    ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "


    ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ..



    ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ...



    ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺒﯿﺐﺍﻟﻠﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯾﺎﻥ
    ویرایش توسط شهید گمنام : 2016_03_13 در ساعت 08:53 PM

  2. 2 کاربر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده.

    مدير سايت (2016_03_19), گل مريم (2016_03_16)

  3. Top | #21

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    انباردارمون گفت: " یه بسیجی اینجاست، که عوض ده تا بسیجی کار می کنه!

    میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟؟ "



    بهش گفتم: " کو؟ کجاست؟ "



    گفت: " همون که داره گونی ها رو، دو تا دو تا می بره توی انبار "



    نگاه کردم ببینم کیه. گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمیشد . . .



    رفتم نزدیک تر، نیم رخش رو دیدم. آقا مهدی باکری بود! فرمانده ی لشکرمون!



    تا من رو دید، با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم.



    می خواست کارش رو تموم کنه . . .



    دل توی دلم نبود، اما دستور آقا مهدی بود. نمی تونستم به انباردار بگم این



    فرمانده ی لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه ...



    گونی ها که تموم شد، آقا مهدی گفت: " پاشو بریم "



    رفتیم و کسی نفهمید فرمانده ی لشکر


  4. Top | #22

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    نزدیک عملیات بود. می دونستم دختردار شده.

    یه روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.



    گفتم : " این چیه؟ "



    گفت: " عکس دخترمه. "



    گفتم : " بده ببینمش. "



    گفت: " خودم هنوز ندیدمش. "



    گفتم : " چرا؟ "



    گفت: " الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده.



    باشه بعد...

  5. Top | #23

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    " میخواستم بزرگ بشم

    درس بخونم مهندس بشم



    خاکمو آباد کنم


    زن بگیرم



    مادر و پدرمو ببرم کربلا



    دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک، تو راه مدرسه باهم حرف بزنیم



    خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم



    خوب نشد



    باید میرفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم، دفاع کنم



    رفتم که



    دروغ نباشه



    احترام کم نشه



    همدیگرو درک کنیم



    ریا از بین بره



    دیگه توهین نباشه



    محتاج کسی نباشیم



    الان اوضاع چطوره ....؟ "



    قسمتی از وصیت نامه نوجوان شهید کاظم مهدیزاده

  6. Top | #24

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    بچه شوخ طبعی بود، اهل دزفول. تو جبهه فرمانده بود.

    موشک خورده بود به خونه شون و همه شهید شده بودند.



    یکی رفته بود خبر بده. کلی در مورد شهادت و فضیلت اون سخنرانی کرده بود.



    طرف هم طاقتش طاق شده بود گفته بود: " اصل حرفتو بزن. "



    جواب داده بود که: " خونواده ات توی موشک بارون مجروح شده اند.



    باید برگردی دزفول. "



    - " خوب اول بگو! فکر کردم شهید شدن این جوری حرف می زنی! کار دارم باید بمونم. "


    - " راستش زخمی نشدن، شهید شدن. "



    - " پس خوش به سعادتشون! حالا دیگر اصلا برنمی گردم! نمی تونم برگردم. "



    برهم نگشت هیچ وقت

  7. Top | #25

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    دفترچه یادداشت شهید 16 ساله ای که گناهای هر روزش رو می نوشته ...

    گناهایِ یک هفته ی او به قرار زیر است:



    شنبه: بدون وضو خوابیدم!



    یکشنبه: خنده بلند در جمع!



    دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم، احساس غرور کردم!



    سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم!



    چهارشنبه: فرمانده در سلام ازمن پیشی گرفت!



    پنج شنبه: ذکر روز رافراموش کردم!



    جمعه: تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده کردن به 700صلوات

  8. Top | #26

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    هر وقت از سرِ کار میومد، یه راست می رفت تو اتاقش دراز می کشید رویِ پتو.

    ازاین پهلو به اون پهلو ...



    هر کار می کرد آروم نمی شد. گریه می کرد از بس درد داشت.



    می گفتم: " مادر بذار تا پهلوت رو بمالم، شاید دردش آروم بشه. "



    می گفت: " نه مادرجان! این درد، ارث مادرم حضرت زهراست. بذار با همین



    درد به آرامش برسم ... "



    "مادر شهید مجتبی علمدار

  9. Top | #27

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    عکس پسرای شهیدشو داشت نشون امام می داد ...

    اولی



    دومی



    سومی ...


    دید امام داره گریه می کنه ...



    گفت:



    " آقا 4 تا بچه هامو فرستادم جبهه که اشک شما رو نبینم ... "

  10. Top | #28

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    رگ هاش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.

    وقتی دکتر این مجروح و دید به من گفت بیارمش داخل اتاق عمل.



    من چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم رو در بیارم تا راحت تر



    بتونم مجروح رو جابه جا کنم ...



    مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش اومده بود، به سختی گوشه چادرم رو



    گرفت و بریده بریده و سخت گفت:



    " من دارم می رم تا تو چادرت رو در نیاری. ما برای این چادر داریم می ریم ... "



    چادرم تو مشتش بود که شهید شد ...



    از اون به بعد تو بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم رو کنار نگذاشتم ...


  11. Top | #29

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    والفجر 8 مجروح شده بود. برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز.

    حافظه اش رو از دست داده بود. کسی رو نمی شناخت، حتی اسمش رو فراموش کرده بود.



    پرستارا یکی یکی اسم ها رو می گفتند، بلکه عکس العملی نشون بده.



    به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن!


    خیال می کردن اسمش ابوالفضله!



    رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز. گفتند:



    " این جا مجروحی بستریه که حافظه اش رو از دست داده.



    فقط می دونن اسمش ابوالفضله. "



    رفتم دیدنش، تا دیدم شناختمش. عباس بود. عباس مجازی ...



    بهشون گفتم : " این مجروح اسمش عباسه نه ابوالفضل. "



    گفتند: " ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشون نداد، اما وقتی گفتیم



    ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن. فکر کردیم اسمش ابوالفضله. "


    عباس، میون دار هیئت بود.



    توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ... ابوالفضل می گفت که از حال می رفت.



    بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش.



    همه چیز رو فراموش کرده بود؛



    الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل

  12. Top | #30

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    موقع غسل، خیلی تلاش کردند تا دستش رو که به نشونه ی احترام رو

    سینه اش بود، به حالت عادی برگردونند و زیر بدنش، توی قبر قرار بدند؛



    ولی نتونستند.


    دوستاش می گفتند:



    لحظه ی شهادت دستش رو به نشونه ی احترام به سینه اش گذاشته



    و گفته:



    السلام علیک یا اباعبدالله ...

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 11:04 PM