انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 5 از 5 نخستنخست ... 345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 47 , از مجموع 47

موضوع: خاطرات شهدا

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    جدید خاطرات شهدا




    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .

    ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :



    " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "



    حبیب الله ﮔﻔﺖ :



    " ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ



    ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "



    ﻭ ﺭﻓﺖ .



    ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :



    " ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ .. "



    ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :



    " ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ .



    ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "


    ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ..



    ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ...



    ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺒﯿﺐﺍﻟﻠﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯾﺎﻥ
    ویرایش توسط شهید گمنام : 2016_03_13 در ساعت 08:53 PM

  2. 2 کاربر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده.

    مدير سايت (2016_03_19), گل مريم (2016_03_16)

  3. Top | #41

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    آخرين روزهاي تابستان 72 بود و دست هاي جستجوگر بچه هاي « تفحص »


    به دنبال پيكر شهدا مي گشت. مدتي بود كه در منطقه ي عملياتي خيبر به



    عنوان خادم شهيدان انتخاب شده بوديم و با جان و دل در پي عاشقان ثارالله بوديم.



    سكوت سراسر جزيره را فرار گرفته بود؛ سكوتي كه روح را دگرگون مي كرد.



    قبل از وارد شدن به منطقه، تابلويي زيبا نظرمان را جلب كرد:



    « با وضو وارد شويد، اين خاك به خون مطهر شهدا آغشته است. »



    اين جمله درياي سخن بود و معني.



    نزديك ظهر بود، بچه ها با كمي آب كه داشتند، تجديد وضو كردند، ولي ناگهان



    صداي اذان آن هم به صورت دسته جمعي به گوش جانمان نشست. با خودم



    گفتم: « هنوز كه وقت نماز نيست؛ پس حتماً در اين اذان به ظاهر بي وقت،



    حكمتي نهفته است. » از اين رو، به طرف صدا كه هر لحظه زيباتر و دلنشين ترمي شد، پيش رفتيم.



    ناگهان در كنار نيزارها قايقي ديديم كه لبه ي آن از گل و لاي كنار آب بيرون



    آمده بود. به سرعت به داخل نيزارها رفتيم و قايق را بيرون كشيديم و سرانجام



    مؤذنان نا آشنا را يافتيم. درون قايق شكسته كه بر موج هاي آب شناور بود،



    پيكر 13 تن شهيد گمنام مرا به غبطه واداشت.

    راوي : جانباز شهيد علي رضا غلامي

  4. Top | #42

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    شهيد محمدرضا عاشورا پس از مجروحيت در عمليات والفجر 8، به بيمارستاني


    در اصفهان منتقل گرديد. در آن جا روبه خانواده اش كه به ديدار او آمده بودند،



    گفت: «آرزو داشتم كه پس از عمليات والفجر 8 به پابوس امام رضا (ع) بروم،



    اما افسوس كه ديگر نمي توانم.» و لحظاتي بعد جام نوشين شهادت را برگرفت



    و همپاي فرشتگان گرديد.



    برادرش پيكر شهيد را در تابوت نهاده، بر روي پارچه ي سفيد آن نوشت:



    «محمدرضا عاشورا، اعزامي از گرمسار» و خود براي مهيا كردن مقدمات



    تشييع،راهي گرمسار شد.



    پيكر محمدرضا به تهران رسيد و در آن جا به طور اتفاقي، پارچه ي روي تابوتش



    با پارچه ي شهيدي از مشهد عوض شد. او به مشهد رفت، در آن جا غسل



    داده شد و در حرم مطهر امام رضا (ع) طواف كرد و متبرك شد...



    پس از اين كه خانواده ي هر دو شهيد متوجه جابه جايي آنان شدند، بلافاصله



    براي انتقال پيكرها به شهرهايشان اقدام نمودند و اين درحالي بود كه:



    شهيد «عاشورا» به آرزويش رسيده و به زيارت امام رضا(ع) نايل شده بود.»




    راوي : حسن بلوچي

  5. Top | #43

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    قبل از عمليات كربلاي 5 جمعي از بچه هاي گروهان غواص الحديد از گردان


    حمزه سيدالشهدا لشگر 7 ولي عصر (عج) مشغول شوخي و مزاح با فرمانده



    بوديم كه ناگهان فرمانده گفت: «بچه ها ديگر شوخي بس است، چند



    لحظه اي اجازه بدهيد مي خواهم وصيت نامه بنويسم. من تا دو ساعت



    ديگر شهيد مي شوم، بگذاريد برايتان چيزي به يادگار بگذارم».



    نيم ساعتي از اين ماجرا نگذشته بود كه فرمان حمله صادر شد و درست


    زماني كه هنوز دو ساعت از آغاز عمليات سپري نشده بود فرمانده



    شهيد «جان محمد جاري» به ملاقات معشوق خويش رسيد و كربلايي شد.

    راوي : پرويز پورحسيني

  6. Top | #44

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    بعد از شهادت آقا مهدي، يك بار خواب ديدم به خانه آمده است، از او پرسيدم:


    «چه طور شهيد شده اي؟»



    گفت: «يك تير به شكم و يك تير به پيشاني ام خورد.»



    به من گفته بودند: كه فقط به پيشاني آقا مهدي تير خورده است، بعدها شنيدم



    كه جنازه ي آقا مهدي آن طرف دجله مانده است؛ چون با دو دستش اسلحه



    برداشته و جنگ مي كرده است تيري به پيشاني اش مي خورد و وقتي او را



    در قايقي مي گذاردند كه بياورند، خمپاره اي درست روي شكمش مي افتد.



    در دوازده سالي كه از شهادت آقا مهدي مي گذرد، هميشه او را در خواب ها



    زنده ديده ام؛ با لباسي سراسر سفيد كه آمده تا سر سفره اي غذا بخوريم



    و يا خبر مي دهد كه آماده شويد، مي خواهم شما را ببرم. يك بار هم نديده ام



    كه شهيد شده باشد.

    راوي : همسر شهيد مهدي باكري

  7. Top | #45

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    قبل از آغاز عمليات، سيد به من گفت: «حضرت زهرا (س) را در خواب ديدم


    و به حضرت (س) التماس كردم تا پيروزي در عمليات را ببينم، بعد شهيد شوم».



    حضرت (س) به من فرمودند: «تو پيروزي را مي بيني و شهيد مي شوي».




    راست مي گفت، نگاهش رنگ و بوي شهادت داشت. در توجيه نيروها گفت:



    «اصلاً فكر اين كه به پشت سر نگاه كنيم را فراموش كنيد.



    فقط جلو! حتي اگر من مجروح شدم، «مرا روي برانكارد بگذاريد و جلو ببريد».




    بعد رفت بر خلاف هميشه كه لباس هاي خاكي مي پوشيد، لباس سپاهش



    را به تن كرد. مي دانست كه آن شب حادثه ي غريبي اتفاق خواهد افتاد.



    نگاهي به نامه ي پسرش انداخت.



    گفتم: «سيد حالا كه داريم مي رويم عمليات، جوابش را بنويس».



    خنديد. نامه را در جيب گذاشت و با خنده گفت:



    «من از نامه زودتر به او مي رسم». دعاي سيد اجابت شد.



    وقتي پيكرش را به سبزوار انتقال دادند، نامه ي پسرش هنوز توي جيبش بود.

  8. Top | #46

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    پاسدار شهيد «محمدجواد درولي» با عشق و علاقه ي زيادي به شهيدحسين


    غياثي داشت و پس از او آرام و قرار نداشت. به او متوسل مي شد و حتي به



    او نامه مي نوشت كه از خدا بخواهد او را نيز بطلبد.



    شب سوم شعبان از رنج فراق حسين به خواب رفت. او را در عالم رؤيا ديد



    كه به محمدجواد خطاب مي كرد:



    «بيا كه منتظرت هستيم و جايت نيز مشخص و معين است.»



    محمدجواد از بستر برخاست. به نماز شب ايستاد. سوار بر موتور در همان



    نيمه هاي شب به قصد حلاليت طلبي، سراغ دوستان خود رفت، حتي نماز



    صبح را (در تهران) در منزل يكي از آن ها خواند. روز بعد عازم جبهه شد



    و ديگر برنگشت.

  9. Top | #47

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    هنوز انقلاب پيروز نشده بود و حضرت امام (ره) در تبعيد به سر مي بردند. يك روز صبح كه مي خواستم او را براي نماز از خواب بيدار كنم، ديدم بيدار است و ناراحت.
    پرسيدم: چي شده مادر؟
    گفت: امام را در خواب ديدم. من و عده ي زيادي در يك طرف ايستاده بوديم و شاه و سربازان و درجه دارانش در طرف ديگر.
    شاه رو به امام كرد و گفت: «پس كو آن ياران باوفايي كه از آن ها صحبت مي كردي؟» امام دست مباركش را روي گردن من گذاشت و گفت آن هايي كه مي گفتم همين ها هستند كه به ثمر رسيده اند!
    چند سالي از اين قضيه گذشت. انقلاب پيروز شد و در دوران جنگ مثل بقيه ي جوانان براي دفاع از مرزهاي ميهن اسلامي راهي جبهه شد.
    آخرين بار كه مي خواست به جبهه برود، گفت: عملياتي مهمي در پيش داريم. من هم مي خواهم در آن عمليات داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهيد مي شوم. حرف هايش را زد و ساكش را برداشت و با همه خداحافظي كرد. چند روز بعد كه مارش عمليات به صدا درآمد براي ما يقيني شده بود كه او به شهادت رسيده است. همين طور هم بود. پيكر پاكش را كه آوردند ديديم درست از همان قسمت كه امام دست مباركشان را نهاده بودند تركش خورده و شهيد شده است.

    راوي : مادر شهيد سيد رضا سيدين
    0

صفحه 5 از 5 نخستنخست ... 345

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 11:28 AM