انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 23

موضوع: حرفهای ناگقته

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    gadid حرفهای ناگقته




    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :
    " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "
    حبیب الله ﮔﻔﺖ :
    " ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
    ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "
    ﻭ ﺭﻓﺖ .
    ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :
    " ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ .. "
    ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :
    " ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ .
    ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "
    ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ..
    ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ...
    ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺒﯿﺐﺍﻟﻠﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯾﺎﻥ

  2. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    مدير سايت (2016_08_31)

  3. Top | #11

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    در بخشي از خاطره‌اي به روايت عليرضا محمودي، همرزم شهيدغلامعباس محمودي آمده است:
    آن شب قرار بود از بين بچه‌ها، گروهان ويژه تشکيل شود.
    وقتي همه درون سنگر جمع شدند، هرکس به گونه اي به ديگري نگاه مي‌کرد.
    در ادامه اين خاطره مي‌خوانيم :
    "ناگهان غلامعباس از جايش بلند شد و چراغ سنگر را خاموش کرد.
    همه جا در تاريکي فرو رفت.
    همه مات و حيران اين کار او شدند.
    بعد از لحظاتي ادامه داد :
    "گروهان ويژه يعني گروهان 100 درصد شهيد.
    حالا هرکس مي خواهد بماند و هرکس نمي‌خواهد،برود.
    "بعد از اين کلام او که تداعي کننده شب عاشورا بود.
    ناگهان گريه شوق بچه ها بلند شد، گريه‌اي از سرسوز و گداز و اين يعني،
    ما همه مي‌خواهيم در گروهان ويژه باشيم ..
    و همه شهید شدند

  4. Top | #12

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    افسر عراقی تعریف می کرد :یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
    آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
    بهش گفتم:
    " مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟"
    سرش را تکان داد.
    گفتم:" تو که هنوز هجده سالت نشده! "
    بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: "
    شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن
    شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ "
    جوابش خیلی من رو اذیت کرد.
    با لحن فیلسوفانه ای گفت :
    "سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی و غیرت پایین اومده

  5. Top | #13

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند
    علت را پرسیدم ، گفتند :

    "وقت نماز است "

    همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نمازمان را اول
    وقت بخوانیم

    خلبان گفت :

    "این منطقه زیاد امن نیست

    اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم "

    شهید صیاد گفتند :

    "هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. "

    خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست

    با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم

    وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند

    ایشان فرمودند :

    "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید

    اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را ..

  6. Top | #14

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    همسر شهید همت می گوید:"اخلاقم طوری بود که اگر میدیدم کسی
    خلاف شرع می گوید،با او جر و بحث میکردم . "
    یک روز بهم گفت : "باید با منطق حرف بزنی"
    بهش گفتم :
    "ولی آدم رو مسخره می کنن."
    گفت :
    "می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم؟
    حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛
    از کجا معلوم که ما توی انحراف اینا نقش نداشته باشیم ؟ "
    وقتی بهش گفتم :
    "آخه تو کجایی که مقصر باشی؟"
    گفت :
    "چه فرقی میکنه؟
    من نوعی، با برخورد نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم ..همه اینا باعث انحراف
    میشه .. "
    شهیدحاج محمد ابراهیم همت

  7. Top | #15

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    منطقه پر از عقرب بود . هراز چندگاهی صدای ناله یکی از بچه ها بلند میشد .
    یک شب که همه خواب بودیم.
    با صدای ناله یکی از بچه ها از خواب پریدیم .
    با خودمان گفتیم حتما طرف حسابی ناکار شده !
    دنبال صدا را گرفتیم ..
    'مصطفی بیگی' بود ، داشت نماز شب میخواند

  8. Top | #16

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها رو دوست داشتیه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد
    با نگرانی رفتم سراغش
    دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده
    دستش هم روی پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه
    بلند بلند هم داد می زد: آخ پهلوم ... آخ پهلوم
    چند دقیقه بعد آروم شد
    گفتم: "چته مادر! چی شده؟ "
    گفت:
    "مادر جان!
    از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا س بین در و دیوار کشید روبهم بچشونه
    الان بهم نشون داد
    خیلی درد داشت مادر .. خیلی .. "
    شهید سید مجتبی علمدار

  9. Top | #17

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    مادر شهیدی که تازه بچه های تفحص پیدایش کرده بودند ، مرا به گوشه ای کنار کشید و گفت :
    " پسرم وقتی به دنیا آمده بود ، سه کیلو و سیصد بود ! و حالا که استخوانهایش
    را برایم آورده اند نیز همان سه کیلو و سیصد است

  10. Top | #18

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    گلوله توپ صد و شش ، دو برابر اون قد داشت ، چه برسد به قبضه اشگفتم :"چه جوری اومدی اینجا ؟ "
    گفت : " با التماس "
    گفتم : " چه جوری گلوله توپ را بلند میکنی ؟"
    گفت : " با التماس "
    گفتم : " میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ "
    گفت : " با التماس "
    و رفت ، چند قدم که رفت ، برگشت و گفت :
    " شما دست از راه امام برندارید "
    وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر
    التماس کرده بود شهید شه ...
    شهید 'مرحمت بالازاده

  11. Top | #19

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    از مادر شهید مفقود الاثر * مسعود صداقتی * میخواهیم از لحظات دل تنگیش بگوید .
    او میگوید :" اگر بچه خود شما یک ساعت دیر بیاید چه حالی به شما دست
    میدهد ؟
    من سی سال است همان احوال را دارم

  12. Top | #20

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    مامور آمار : " سلام مادر ، از سازمان آمار مزاحمتون میشم .
    شما چند نفرید ؟ "
    مادر سکوت میکنه و سرش رو میندازه پایین بعد میگه :

    " میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟"

    مامور :" چرا مادر ؟"

    مادر :" اخه شاید تا فردا از پسرم خبری برسه

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 07:20 PM