پدر است دیگر ...
قامتی خمیده
یک دنیا سکوت
یک عمر دلتنگی ...
┘◄ پدر شهید عبدالرشید رشوند کنار مزار فرزندش
پدر است دیگر ...
قامتی خمیده
یک دنیا سکوت
یک عمر دلتنگی ...
┘◄ پدر شهید عبدالرشید رشوند کنار مزار فرزندش
انباردارمون گفت: " یه بسیجی اینجاست، که عوض ده تا بسیجی کار می کنه! میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟؟ "
بهش گفتم: " کو؟ کجاست؟ "
گفت: " همون که داره گونی ها رو، دو تا دو تا می بره توی انبار "
نگاه کردم ببینم کیه. گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمیشد . . .
رفتم نزدیک تر، نیم رخش رو دیدم. آقا مهدی باکری بود! فرمانده ی لشکرمون!
تا من رو دید، با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم.
می خواست کارش رو تموم کنه . . .
دل توی دلم نبود، اما دستور آقا مهدی بود. نمی تونستم به انباردار بگم این
فرمانده ی لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه ...
گونی ها که تموم شد، آقا مهدی گفت: " پاشو بریم "
رفتیم و کسی نفهمید فرمانده ی لشکر
بوی عطــــــــــــــــــــــر عجیبی داشت ..نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد ، شهید که شد توی
وصیت نامه اش نوشته بود :
" به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم معطر بشم
از تــــــــه دل میگفتم :
" السلام علیک یا ابا عبد الله الحسیـــــن علیه السلام .."
شهید حسینعلی اکبری
مدير سايت (2016_08_31)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)