انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 23 , از مجموع 23

موضوع: حرفهای ناگقته

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    gadid حرفهای ناگقته




    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :
    " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "
    حبیب الله ﮔﻔﺖ :
    " ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
    ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "
    ﻭ ﺭﻓﺖ .
    ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :
    " ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ .. "
    ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :
    " ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ .
    ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "
    ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ..
    ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ...
    ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺒﯿﺐﺍﻟﻠﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯾﺎﻥ

  2. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    مدير سايت (2016_08_31)

  3. Top | #21

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    همسر شهيد برونسي مي گويد:
    آمده بود مرخصي ، روي بازوش جاي يك تير بود كه در آورده بودند ولي جاي
    تعجب داشت چون اگر توي عمليات تير خورده بود تا بخواهند عمل كنند و
    گلوله را در بياورند خيلي طول مي كشيد. با اصرار من ،ماجرا را تعريف كرد.
    گفت :تير كه خورد به بازوم،بردنم يزد، چيزي به شروع عمليات نمانده بود.
    از بازوم عكس گرفتند، گلوله ما بين گوشت و استخوان گير كرده بود.
    من بايد زود بر مي گشتم ولي دكتر مي گفت بايد خيلي زودتر عمل بشي.
    متوسل به اهل بيت(عليهم السلام) شدم. توي حال گريه و زاري خوابم برد
    شايد هم يك حالتي بود بين خواب و بيداري. جمال ملكوتي حضرت ابالفضل
    (عليه السلام) را زيارت كرم كه آمده بودن عيادت من خيلي واضح ديدم كه
    دست بردند طرف بازوم و حس كردم كه انگار چيزي رو بيرون آوردند و بعد
    فرمودن: بلندشو، دستت خوب شده.

    با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدايتان، من دستم مجروح شده ، تيرداره،
    دكتر گفته بايد عمل بشي. فرمودند: نه ، تو خوب شدي و حضرت تشريف
    بردند. به خودم آمدم. دست گذاشتم روي بازوم. درد نمي كرد!
    يقين داشتم خوب شدم.

    رفتم كه لباسهايم را بگيرم و ببرم ، ندادند. خلاصه بردنم پيش دكتر.
    چاره اي نداشتم حقيقت را بهش بگم. باور نكرد گفت بايد دوباره عكس بگيرم،
    گفتم به شرطي كه سرو صداش رو در نياري.توي عكسي كه از بازوم گرفته
    بودند، خبري از گلوله نبود

  4. Top | #22

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    پدر است دیگر ...


    قامتی خمیده
    یک دنیا سکوت
    یک عمر دلتنگی ...

    ┘◄ پدر شهید عبدالرشید رشوند کنار مزار فرزندش

  5. Top | #23

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    انباردارمون گفت: " یه بسیجی اینجاست، که عوض ده تا بسیجی کار می کنه! میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟؟ "

    بهش گفتم: " کو؟ کجاست؟ "

    گفت: " همون که داره گونی ها رو، دو تا دو تا می بره توی انبار "

    نگاه کردم ببینم کیه. گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمیشد . . .

    رفتم نزدیک تر، نیم رخش رو دیدم. آقا مهدی باکری بود! فرمانده ی لشکرمون!

    تا من رو دید، با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم.

    می خواست کارش رو تموم کنه . . .

    دل توی دلم نبود، اما دستور آقا مهدی بود. نمی تونستم به انباردار بگم این

    فرمانده ی لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه ...

    گونی ها که تموم شد، آقا مهدی گفت: " پاشو بریم "

    رفتیم و کسی نفهمید فرمانده ی لشکر

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 12:39 AM