انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13

موضوع: مدافعان حرم،شمع فروزان

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    gadid مدافعان حرم،شمع فروزان




    شهید مدافع حرم حمزه کاظمی؛

    فقط چند استخوان از بابای لیلا و درسا برگشته



    لیلا می‌گوید که خواب دیده که بابا با لباس سفیدی روی صندلی نشسته‌است و به او گفته است

    که هر زمان وقتش برسد دوباره می‌گردد. برای همین می‌گوید دلم می‌خواد فقط یکبار دیگر پدرم

    را ببینم. رو به لیلا می‌گویم:«خب الان بابا از راه می‌رسد.» لیلا جواب با صدای بغض آلودی

    می‌گوید:«آخه سالم نمیاد»






    «بابا» یکسال است در خانه را نزده است. یکسال است کلیدش را در قفل در نچرخانده است.

    یکسال است هر زنگ، هر تماس و هر صدایی که در خانه را بکوبد بچه ها از جا می‌پرند تا شاید

    کسی خبری از پدر داشته باشد و این انتظار یکسال است دخترها را از پا درآورده است.

    حالا به بچه‌ها گفته‌اند پدرشان آمده‌است. پدرشان از راه دور، از سرزمین روضه‌های

    غریب و غربت گرفته شام آمده‌است. بچه‌ها برای پدرشان گل آورده‌اند. بغض‌های یک‌ساله‌شان

    را جمع کرده‌اند که پدر در راه است. اما پدر خیالشان چقدر با پدری که بر دوش جمعیت می‌آید

    فرق می‌کند.


    به بهانه خبر بازگشت پیکر مطهر سرهنگ شهید حمزه کاظمی به معراج شهدای تهران رفتیم تا

    در مراسم وداع با پیکر این شهید در کنار خانواده اش حضور داشته باشیم.


    تنهاDNA نشانی از پدر دارد


    لیلا و درسا از در که وارد می‌شوند. نفس‌نفس می‌زنند. خبر آمدن پدر تا به حال چندبار شایع شده

    و چندبار تکذیب شده‌است.‌ چون استخوان‌های بازگشته هیچ نشانی از صاحبانش ندارد و فقط

    آزمایش DNA تایید کرده است که بابای درسا و لیلا آمده‌است. بچه‌ها روز رفتن پدر را هر

    روز با خودشان مرور می‌کنند. درسا نشسته‌است کنارم. بغض کرده‌است اما سعی می‌کند

    این بغض مانع حرف زدنش نشود. درسا دختر بزرگ خانواده‌ متولد ۸۳ و کلاس ششم است

    وقتی از رفتن پدر می‌پرسم جواب می‌دهد:«به ما نگفته بود کجا می‌رود. یعنی از مادرم خواسته

    بود که به ما چیزی نگوید. مادرم هم گفت پدرتان ماموریت می‌رود و ممکن است چندماهی نباشد.

    اوایل اسفند بود. یک روز وقتی می‌خواستیم ناهار بخوریم دوستان مادرم به خانه آمدند.

    فهمیدیم پدرمان شهید شده‌است. فقط سعی کردیم مادرم را آرام کنیم.»



  2. Top | #11

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    شما در کنار شهید چه چیزهایی به دست آوردید که اگر این آشنایی صورت نمی‌گرفت این موارد را به

    دست نمی‌آورید؟

    من وقتی با آقا موسی وصلت کردم اعتقاداتم نسبت به مسائل دینی خیلی عمیق‌تر شد. اعتقادشان

    عمیق و قلبی بود و من را هم با خودش همراه می‌کرد. عاشق دعای کمیل بود و هنگام خواندن دعا

    مثل ابر بهار گریه می‌کرد و «الهی العفو» می‌گفت. من در خانواده‌ای مرفه زندگی کردم و بزرگ

    شدم ولی در کنار آقا‌موسی برنامه‌ریزی را یاد گرفتم. با کمترین حقوق بهترین زندگی را می‌کردیم

    طوری که همه انگشت به دهان می‌ماندند چطور با این حقوق این زندگی را داریم. صبوری را هم کنارشان

    خیلی خوب یاد گرفتم. قبل از آشنایی با ایشان صبرم کم بود و بعد از ازدواج واقعاً آدم صبوری شدم.

    من اخلاق‌های خوب‌ را از ایشان گرفتم و کمال همنشین در من اثر کرد.


  3. Top | #12

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    دخترتان چهلم شهید کاظمی به دنیا آمد؟

    وقتی باردار شدم پزشک‌ها به من استراحت مطلق دادند. آقاموسی سه ماه اول که شرایطم خطرناک

    بود کاملاً از من مراقبت کرد و نگذاشت کاری کنم. همه کارهای خانه را انجام می‌داد. سه ماه به همین

    منوال گذشت. زمان عید یکی از دوستانش می‌خواست به سوریه برود و از من پرسید که من

    هم بروم؟ گفتم می‌خواهی من را با این حال بگذاری و بروی؟ پنج ماه که گذشت قرار بود کسی دیگری

    به سوریه برود ولی در آخر تصمیم‌‌ها عوض شد و قرار شد آقاموسی جایش اعزام شود.

    آقاموسی گفت بگذار بروم و برگردم جبران می‌کنم. قبل از رفتن گفت اگر فرزندمان دختر شد اسمش را

    شما انتخاب کن و اگر پسر شد من انتخاب می‌کنم. وقتی ایشان به مأموریت رفت سفارش دخترهایمان

    را کرد و رفت. دلشوره عجیبی داشتم ولی اصلاً به ذهنم خطور نمی‌کرد آقاموسی شهید شود نهایت

    فکر می‌کردم زخمی شود. من در قنوت نماز آیه‌ای از قرآن می‌خوانم مضمونش این است خدایا همسر

    و فرزندانم را نور چشمانم قرار بده. همیشه این آیه را می‌خواندم ولی در 40 روزی که مأموریت رفته بود

    چندین دفعه در قنوت ناخودآگاه آیه را خواندم. واقعاً هم همین شد و خدا شوهرم را نور چشمم قرار داد.

    الان همه در گلستان شهدا به او متوسل می‌شوند و خیلی قبولش دارند. می‌خواستند خبر شهادتش

    را بدهند. هفت ماهه باردار بودم. با هزار مکافات به من خبر دادند. خیلی شرایط سختی برایم بود.

    روز قبل از چهلمش آقای خلیلی به همراه خانواده‌اش از اهواز به ما سر زدند. همرزم و دوست صمیمی

    آقاموسی بودند. روز شهادت با هم ناهار خورده بودند و بعد از شهادت اولین کسی که سراغ همسرم

    می‌رود اقای خلیلی بود. ایشان خانه‌مان آمد و یکسری وسایل آقاموسی را آورد و آن لحظه وقتی

    وسایل آغشته به خونش را دیدم خیلی برایم سخت بود. هنگام تولد دخترمان می‌گفتم چرا الان آقا‌موسی

    کنارم نیست. چرا برای دینا بود و نازنینم نباید پدرش را ببیند. چرا من باید آنقدر تنها باشم... {گریه می‌کند}

    بعد از تولد دخترم، وقتی نازنینم را دیدم انگار تمام هستی را به من دادند. انگار باری از غصه را از شانه‌هایم

    برداشته‌اند. خدا تمام معجزه‌اش را به من نشان داد. خدا را شکر بچه با تمام سختی‌ها و غصه‌ها سالم

    بود. فقط وقتی به دنیا آمد خط اخم عمیقی داشت که دکترها می‌گفتند بچه تمام حالات روحی مادرش را

    می‌گیرد. وقتی نازنین به دنیا آمد روحیه من و دینا را خیلی تغییر داد. در این دو سال اگر نازنین نبود من و

    دینا دق کرده بودیم. اینقدر این بچه شیرین و ناز است. ولی این سؤال همیشه در ذهنم می‌ماند دینا

    هشت سال پدرش را درک کرد و نازنینم به خواهرش که بابا می‌گوید ناباورانه نگاه می‌کند.

    آنقدر که من گفته‌ام بابا را می‌شناسد ولی محبت پدری را درک نکرده است.

  4. Top | #13

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.21
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    شهید کاظمی اولین شهید شهرستان یزدان‌شهر هستند؟


    بله، ایشان اولین شهید شهرستان یزدان‌شهر و سومین شهید لشکر 8 نجف هستند. شهید کافی‌زاده

    و حیدری اولین و دومین شهدای لشکر هستند.


    شهید کاظمی جزو اولین شهدای مدافع حرم استان اصفهان بودند. چه چیزی ایشان را در این راه قرار داده بود؟


    آقا موسی خیلی اعتقاد قوی‌ای داشت. اعتقاد داشت من باید به درد این مملکت و اسلام بخورم.

    وقتی ایشان برای بار اول به سوریه می‌رفت اول شهریور سال 92 بود. شهادتشان هم اول شهریور

    سال 93 بود و یک سال در رفت‌وآمد بودند. همیشه کیف مأموریت‌هایش را من می‌بستم.

    وقتی می‌خواست برود به ایشان گفتم اگر شما بروی چه کسی از ایران دفاع کند؟

    به من گفت اگر خانه همسایه‌مان را دزد بزند و ما در خانه‌مان را ببندیم و به روی خودمان نیاوریم

    دزد آمده، بالاخره دزد سمت خانه ما هم خواهد آمد چون مطمئن است کسی به کسی کمک

    نمی‌کند. می‌گفت اگر سوریه شکست بخورد سمت ایران خواهند آمد. می‌گفت اگر من که پاسدارم

    نروم برادر شما که کار و رشته‌اش چیز دیگری است باید بجنگد.


    یادم نمی‌رود می‌گفت من برای این می‌روم تا شما و دخترمان شب‌ها راحت بخوابید. افتخار می‌کنم

    برای ناموس‌شان رفت و مطمئن شده بود باید این کار را انجام دهد. یکی از اعتقاداتش این بود که

    حضرت زینب(س) نباید تنها شود. آقاموسی به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) ارادت خاصی

    داشت. همه‌اش می‌گفت حرم حضرت زینب(س) برایم خیلی عزیز است. آن زمان می‌خواستند حرم را

    با خاک یکسان کنند و او می‌خواست از حرم دفاع کند. گفت به این نتیجه رسیده‌ام اگر قسمتم شود

    به سوریه بروم و بجنگم. امام حسین(ع) مرا طلبیده و حضرت زینب(س) مرا لایق دانسته و این برایم

    افتخار است. تعریف می‌کرد یکی از مجاهدان عراقی دست و پا شکسته بلد بود فارسی صحبت کند.

    این رزمنده خیلی سوریه می‌رفت. در یکی از رفت و آمد‌ها گلوله می‌خورد و مجروح می‌شود.

    وقتی به خانه می‌رود همسرش می‌گوید من دیگر نمی‌گذارم شما به سوریه بروی. گفت من را

    40 روز در خانه نگه داشت و در این مدت زخمم خوب شده بود. یک روز صبح می‌بیند همسرش کیفش

    را بسته و دم در گذاشته و می‌گوید زود برای دفاع از حرم به سوریه برو. مرد عراقی با تعجب جریان

    را از همسرش می‌پرسد و او می‌گوید خواب دیدم و خانمی به خوابم آمده و گفت شما همسرت را در

    خانه نگه داشته‌ای در حالی که حسین(ع) و اباالفضل(ع) من تنها هستند. این خواب را که گفته بود

    آقاموسی اشکش جاری می‌شود. می‌گفت من اگر نتوانم بروم واقعاً لایقش نیستم. منِ شیعه

    نمی‌توانم در خانه بنشینم و چشم روی هم بگذارم و کاری نکنم. اگر با حرف‌هایش مرا قانع نمی‌کرد

    دل من هم راضی به رفتنش نمی‌شد.

    منبع:

    خبرگزاری فارس

    تاشهدا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 2015_11_12, 08:35 PM
  2. دانلود و نصب مسنجر جهت آموزش مکالمه عربی
    توسط ضحی در انجمن آموزش مکالمه عربی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 2015_03_11, 06:26 PM
  3. ثبت نام در کلاس آموزش ترجمه ی قرآن
    توسط هندیانی در انجمن دروس تکمیلی
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 2014_07_05, 03:25 AM
  4. خدا ای خدا این روزای آخرمه
    توسط گل مريم در انجمن مداحی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2014_03_14, 08:41 PM
  5. آموزش قرآن‏
    توسط گل مريم در انجمن آموزش قرآن
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 2013_05_09, 09:30 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 01:21 PM