انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: تشرف يافتگان به محضر حضرت مهدي عج الله تعالي ظهوره

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    همکار قبلی انجمن
    میانگین پست در روز
    0.05
    نوشته ها
    183
    صلوات و تشکر
    1,066
    مورد صلوات
    638 در 184 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض تشرف يافتگان به محضر حضرت مهدي عج الله تعالي ظهوره










    می نویسم برای عزيزمردی که شش گوشه قلبش شکسته است.

    می نویسم برای ابرمردی كه تنها و غريب است؛
    تا شايد به فرق شكافته علی (ع)،


    یا به پهلوی شكسته زهرا (س), و يا به دل غمديده زينب (س) پا بر فرق ما بگذارد و بيايد.

    بيايد و اين كهنه زخم ها را مرهم نهد و اين شب های سرد و تلخ فراق را به پايان رساند. خدا كند كه زودتر بيايد ...
    خدا كند ...


  2. 2 کاربر برای پست " عطیه سادات " عزیز صلوات فرستاده.

    ملکوت (2013_10_01), مدیریت محتوایی انجمن (2013_10_02)

  3. Top | #2

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    همکار قبلی انجمن
    میانگین پست در روز
    0.05
    نوشته ها
    183
    صلوات و تشکر
    1,066
    مورد صلوات
    638 در 184 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض








    علامه حلي در حلّه يكي از شهرهاي عراق سكونت داشت، هر شب جمعه از حله به كربلا مي رفت. او روز پنجشنبه سوار بر الاغ خود به راه مي افتاد و شب جمعه در حرم مطهر امام حسين(عليه السلام) مي ماند وبعدازظهر روز جمعه به حله مراجعت مي كرد.

    در يكي از روزها كه به طرف كربلا رهسپار بود، در راه شخصي به او رسيد و همراه او به كربلا مي رفتند، علامه با رفيق تازه اش شروع به صحبت كرد و مسائلي را بيان نمود. از آنجا كه به فرمودة امام علي(عليه السلام) «المرء مخبوء تحت لسانه؛ شخصيت مرد در زير زبانش نهفته است.»
    علامه درك كرد كه با مردي بزرگ و عالمي سترگ، هم صحبت شده است، هر مسأله مشكلي مي پرسيد، رفيق راهش جواب مي داد، به طوري كه علامه كه خود را يگانه دهر مي دانست، از علم رفيق راهش متحير ماند. گرم صحبت بودند تا آنكه در مسأله اي ، آن شخص بر خلاف فتواي علامه فتوا داد، علامه گفت: اين فتواي شما بر خلاف اصل و قاعده است، دليلي هم كه اين قاعده را از بين ببرد، نداريم. آن شخص گفت: «چرا، دليل موثقي داريم كه شيخ طوسي(ره) در كتاب تهذيب در وسط فلان صفحه، آن را نقل كرده است.»
    علامه گفت : چنين حديثي را دركتاب تهذيب نديده ام. آن شخص گفت: «كتاب تهذيبي كه پيش توهست در فلان صفحه و سطر اين حديث مذكور است!».
    علامه در دنيايي از حيرت فرو رفت، چرا كه اين شخص ناشناس به تمام علائم و خصوصيات نسخة منحصر به فرد كتاب تهذيب آگاهي داشت.

    علامه درك كرد كه در برابر استاد علامه ها قرار گرفته، لذا مسائل مشكله اي كه براي خودش حل نشده بود، مطرح كرد، در اين موقع، تازيانه اي را كه در دست داشت به زمين افتاد، در همين حين ، اين مسأله را از آن شخص پرسيد كه آيا در زمان غيبت كبري، امكان ملاقات با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) هست؟ آن شخص كه تازيانه را برداشته بود و مي خواست به علامه بدهد، دستش به دست علامه رسيد، فرمود: «چگونه نمي توان امام زمان را ديد، در صورتي كه اينك دست او در دست توست». علامه چون متوجه شد، خود را به دست و پاي امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) انداخت و آنچنان گريست كه از حال رفت و مدتي چيزي نفهميد، پس از آنكه به حال خود آمد كسي را نديد، به خانه مراجعت كرد و فوراً كتاب تهذيب خود را باز نمود و ديد آن حديث با همان علائم از صفحه و سطر تطبيق مي كند. در حاشيه اين كتاب در همان صفحه نوشت: اين حديثي است كه مولايم امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) مرا به آن خبر داده است، عده اي از علما همان خط را در حاشيه كتاب ديده اند.

    همين علامه شنيد يكي از علماي بزرگ اهل تسنن كتابي در رد شيعه نوشته وعده اي را با آن گمراه كرده است. ولي آن كتاب را در دسترس قرار نمي دهد، علامه مدتها به طور ناشناس در پيش آن عالم سني، شاگردي كرد تا بلكه آن كتاب را به دست بياورد و به حمايت ازتشيّع بر آن رد بنويسد، تا آنكه از آن عالم سني تقاضا كرد كه چند روزي آن كتاب را در دسترس او قرار دهد، آن عالم حاضر نبود كتاب را در اختيار علامه بگذارد، پس از مدتي حاضر شد كه آن كتاب را تنها يك شب به علامه بدهد و گفت من نذر كرده ام كه اين كتاب را بيش از يك شب به كسي ندهم.

    علامه با اشتياق تمام آن كتاب را به خانه آورد و تصميم گرفت همان شب از تمام آن كتاب نسخه برداري كند (تا بعداً به رد آن بپردازد) مشغول نوشتن آن كتاب شد، چند صفحه اي كه نوشت، خسته شد،‌در همين حال، ناگاه ديد مرد عربي وارد اتاق شده و به علامه گفت: «اي علامه! تو كاغذها را خط كشي كن، من برايت مي نويسم».

    علامه بي درنگ مشغول خط كشي شد، ولي در همين حال، خوابش برد وقتي كه بيدار شد ديد تمام كتاب را آن مرد عرب نوشته ودر آخر آن اين جمله به چشم مي خورد:

    منبع" «كتبه الحجه؛ اين كتاب را نوشته است.»





  4. 2 کاربر برای پست " عطیه سادات " عزیز صلوات فرستاده.

    ملکوت (2013_10_01), مدیریت محتوایی انجمن (2013_10_02)

  5. Top | #3

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.82
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    تشرف یافتگان(اسماعیل هرقلی)



    اسماعیل خسته بود . دیگر نا نداشت . گرمش بود. تِه گلویش می سوخت . هر وقت به یاد دردش می افتاد، قلبش تیر می کشید و زود بغض می کرد . او فکر می کرد که دیگر زخمِ پایش خوب نمی شود و زود می میرد . اما سید(1) آرام بود . بر لبش لبخند زیبایی نشسته بود . او به سرانجامِ کار اسماعیل امید زیادی داشت ، اما اسماعیل می ترسید. سید گفت : نترس ، به خدا توکل کن . خداوند دستت را خواهد گرفت
    .



    اسماعیل که دیگر به مداوای طبیبان امید نداشت ، پاسخ داد : به خدا پناه می برم و خودم را به ام می سپارم! بعد کمی فکر کرد . عرقِ صورتش را خشک کرد و ادامه داد: حالا که به بغداد آمده ام ، چه خوب است به زیارت عسکریین (2) و از آن جا به حِله بازگردم! سید روی او را بوسید و در گوشش دعا خواند . دست هایش را به گرمی گرفت و گفت : بیشتر دعا بخوان اسماعیل! اسماعیل گریست . انبان خود را که پول و لباس هایش در آن قرار داشت ، به سید سپرد .

    بعد سوار بر اسب شد و برای دوستش سید که در بغداد تنها می ماند ، دست تکان داد و سمت سامرا راه افتاد . سامرا در نزدیکی شهر بغداد بود . در آن جا قبر امام هادی (علیه السلام ) و امام حسن عسکری (علیه السلام ) قرار داشت . اسماعیل دیگر از پزشکان حله و بغداد ناامید شده بود .

    آن ها راهِ علاجی برای درد پایش پیدا نکرده بودند . روی پای چپ او ، دُمَلِ بزرگی بود. دُمَلی که هر وقت پارچه ی دورش را باز می کرد، از آن چرک و خون زیادی بیرون می زد . سید بن طاووس که از دانش مندان بزرگ عراق بود ، او را از حله به بغداد آورد تا طبیبان آن دیار مداوایش کنند . اما طبیبان به آن ها گفتند که این زخمِ سیاه مداوا نمی شود و نمی توانیم برایش کاری کنیم . اسبِ اسماعیل به تاخت رفت و از بیابان ها و دشت ها گذشت ، تا به حرم عسکریین رسید .

    اسماعیل بی آن که معطل شود ، اسبش را در اصطبلِ کنار حرم گذاشت . سر و صورتش را کنار چاهی شست و وضو گرفت و یک راست به حرم رفت . بالای قبر امامان که رسید ، پایش سست شد و بلند بلند گریست . خادمانِ حرم تعجب کردند . اسماعیل نشست و دعا کرد و باز گریه کرد . ساعتی بعد برخاست و سمت سردابِ مقدس(3) رفت . سرداب در کنار حرم قرار داشت . اسماعیل در آن جا نیز گریست. سپس امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) دعا خواند و شب ، همان جا ماندگار شد . صبح روز بعد ، اسماعیل از حرم بیرون آمد

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  6. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  7. Top | #4

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.82
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    سپس به رود دجله رفت که در نزدیکی حرم بود . در کنار رودخانه ،لباس هایش را در آورد و با غصه به ورمِ پایش نگریست. جای دُمَل ، مثل همیشه سیاه و پر خون بود . دلش لرزید. به یاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد . اشک ، چشم های غمگینش را فرا گرفت . با دلِ شکسته به میان آب رفت و غسل کرد . سپس بیرون آمد . لباس هایش را پوشید و طرف حرم راه افتاد . بادِ خنکی در پرواز بود . آفتاب رشته های طلایی اش را به سر و روی نخل ها و سبزه ها گره می زد . اسماعیل در راه چیز عجیبی دید . ایستاد. با دقت به رو به رو خیره ماند . چهار مردِ اسب سوار سمت او می آمدند . تعجب کرد . چند قدمی جلو رفت . لباس هاس سفیدشان ، او را به فکر فرو برد .


    -کیستند؟

    شاید از بزرگانِ عربِ عراق اند . شاید هم از سرزمین ِ حجاز آمده اند . اسب ها به او رسیدند . دو نفر از آن ها جوان ، یک نفرشان پیرمرد و یک نفر دیگر میان سال بود . مردِ میان سال چهره ای مهربان و خوش رو داشت . مردِ پیرمرد در دست خود نیزه ی بلندی داشت و آن دو جوان ، همراه خود شمشیر داشتند . مردها سلام کردند . اسماعیل جواب داد و با احتیاط به مردان غریبه خیره شد . مردِ مهربان پرسید : فردا نزد خانواده ات می روی؟ اسماعیل بی آن که فکر کند ، گفت : بله آقا!

    مرد پرسید : جلوتر بیا تا آن زخمی را که اذیتت می کند ، ببینم! اسماعیل جا خورد . این پا و آن پا کرد. کسی در دلش گفت : برو جلو! عجله کن!
    بی معطلی جلوی اسب او رفت . مرد از روی اسب خم شد . اسماعیل بی آن که چیزی بپرسد، دشداشه ی(4) خود را بالا زد و پارچه ی زخم خود را باز کرد . زخمِ سیاه نمایان شد .

    مردِ مهربان دست بر شانه ی اسماعیل گذاشت و با دستِ دیگر روی زخم را گرفت و آن را فشار داد. اسماعیل به خود لرزید . خون و چرکِ زیادی از زخمِ سیاه بیرون آمد . مردِ مهربان بر اسبش نشست . پیرمردی که در کنارش بود ، شادمان گفت : رستگار شدی اسماعیل هِر قلی! اسماعیل که گیج و منگ بود ، پارچه را بست و پیراهنش را پایین کشید . رنگش پریده بود . صدای قلب را می شنید. رو به پیرمرد کرد و پاسخ داد: ان شاءالله همگی رستگاریم! ناگهان به خودش آمد . بیشتر به چهره ی پیرمرد نگریست و زیر لب گفت : این پیرمرد اسم مرا از کجا می داند؟ تا آمد چیزی بپرسد، پیرمرد گفت : این مردِ بزرگوار امام زمان توست!

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  8. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  9. Top | #5

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.82
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    تشرف مرحوم آیت الله سیّد محمّد باقر مجتهد سیستانی


    محمد باقر سیستانی تصمیم می گیرد، برای تشرف به محضر امام زمان (عج)، چهل جمعه در مساجد شهر زیارت عاشورا بخواند .در یکی از جمعه هی نوری از خانه یی مشاهده می کند که نزدیک مسجد بود.به سوی خانه می رود و حضرت ولی عصر را می بیند که در یکی از اتاق ها ی آن خانه تشریف دارند .در اتاق، جنازه یی قرار داشت که پارچه سفیدی روی آن کشیده شده بود . ایشان می گوید : هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم . سلام کردم .حضرت فرمودند
    (چرا این گونه به دنبال من می گردی واین رنجها رامتحمّل می شوی ؟مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند)، تا من به دنبال شما بیایم.))
    سپس فرمودند(این بانویی است که در دوره ی کشف حجاب (در زمان رضا خان پهلوی ) هفت سال از خانه بیرون نیامد ، تا چشم نامحرم به اونیفتد!))


    رازهای جمعه موعود ، ص
    ۱۰۸
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  10. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2013_08_30, 08:53 PM
  2. جلسه اول:صرف(تعریف علم صرف،فعل مضارع ،فعل امر)
    توسط تسلیمی در انجمن آموزش قواعد عربی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2013_07_16, 03:09 PM
  3. مسجد سهله؛ به نام امام زمان(عج الله تعالی و فرجه الشریف)
    توسط صبور در انجمن حکومت امام مهدی علیه السلام
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2013_06_22, 12:31 AM
  4. نیایش حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
    توسط گل مريم در انجمن یادگارهای موعود
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 2013_06_20, 11:43 AM
  5. تعریف صفات خداوند
    توسط تسنیم در انجمن اسماء و صفات الهی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 2013_04_19, 09:27 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 08:26 PM