آسمان هاى معانى
آسمان اول - وزارت سر روحانيت آدم عليه السلام
آسمان نخست ؛ (آسمان وزارت است ، جايى كه سر روحانيت آدم (عليه السلام ) است .
سالك گفت : رسول توفيق ، آسمان اجسام را برايم گشود و من سر روحانيت آدم (عليه السلام ) را ديدم . بر راست وى مردم بهشت و بر سمت چپش مردم دوزخ ، عاشقانه در آغوشش كشيدم و از شاءن او پرسيدم ، پاسخ داد: پسركم ! از سرزمين مغرب خارج شدم و قصد شهر يثرب (مقام محمدى ) دارم ، چهل شب گشتم ، گشتن كسى كه دامن در لودگى و مسخرگى مى كشد، وقتى بدان جا رسيدم ، اسباب و وسايطى كه آرزوى آن ها را داشتم ، در هم شكست ، به يكى از دوستان خاص خود گفتم : در شهر شما دانشمندى هست كه به او اعتماد كنم ، يا مدرسى كه در برابرش زانو به زمين زده بنشينم ؟
گفت : در آن جا مدرسى اهل بحث و صاحب نظر و راستگو در نقل و خبر است كه كنيه اش ابوالبشر (آدم ) و در مسجد قمر مدرس است ؛ كارش شگفت انگيز است و ميان تو و او حجاب و مانعى نخواهد بود. چون كسى كه از سراى موقتى بيرون آيد يا از ترس رنج و تحمل بار سنگين بگريزد، از جاى جستم و داخل در حلقه درس او شدم . در روحانيت نفس او نگريستم ، او را پاك بهجت و خوش لهجت ديدم ؛ به بزرگداشت من از جاى برخاست و مرا به اكرام نشاند؛ چون نشستم به ياران خود گفت : اين از بستگان من است . ياران چشم به من دوختند و مرا از جمله برادران و دوستان خود شمردند با اين كار شرمنده شدم و ترس و وحشتى فراوان بر دلم نشست .
به من گفت : از كجايى ؟ گفتم : از مجمع البحرين و معدن القبضتين . گفت : پس تو از منى ؟ گفتم : مقصود من تويى . گفت : به چه چيز مهيا شدى ؟ گفتم :به جانى كه ما را متحد سازد.
گفتم : سرورم ! اميد فايده اى يا حكمت افزونى هست كه فرود آيم و به مقاصد و معانى آن خو گيرم ؟
گفت : بگير، خداوند سينه تو را وسعت داد و دلت را روشن ساخت و انعام و احسان به تو را افزود. حق ، مرا از من جذب كرد و مرا از من فانى كرد سپس همه را به من بخشيد تا بار سنگين سلوك را با تنى ضعيف بتوانم كشيد؛ وقتى خداوند حكم خلافت را به من سپرد و بر هر سر و حكمتى آگاهم ساخت ، مرا به خود واگذاشت و آنچه در من بود پيش رويم نهاد و مرا دوست و برگزيده خود قرار داد، مرا رفيق خود و عرشش را تخت من ساخت ، سلطنت را به خدمت و سلطان را به وزارت من برگزيد؛ مدتى بدان صورت بر پاى بودم ، همانند خود در جهان ديدنى نديدم ، مرا به دو نيمه و امر مرا به دو بخش تقسيم كرد، سپس به من حيات بخشيد و به آنچه از من پوشيده بود و به خوبى نمى ديدم ، بينايم كرد. گفتم : اين منم و جز من نيست : نيمى بر نيمى ديگر گرويد، فرق ذات و صفت پديد آمد.
گفتم : خدايا! اين سايه كيست ؟ گفت : وقتى با قلم بر لوح نوشتى و از پرتو خورشيد بر نوشته تو فيضى رسد و آميختگى از ميان رفت و آن ها در چشم تو مجزا و روشن گشت ، خواهى دانست كه سايه براى چيست ، سايه را براى تو آفريدم . چون با قلم در لوح قدم نوشتم ، سر قدم در گونه عدم بر من روشن شد. اكنون آنچه آموختم تدريس مى كنم و آنچه بر من تعليم شد به ايشان تعليم مى دهم و مى گويم :