بسم الله الرحمن الرحیم.
امروزمی خواهم همه شما را به کاظمین، حرم موسی بن جعفر(ع) ببرم. میل دارید برویم؟ «السلام علی المُعَذَّبِ فی قَعرِ السُّجونِ. »امروز چراغهایتان را خاموش کنید.چرا؟ برای اینکه در سلامی که به موسی بن جعفر(ع) می کنید، می گویید: سلام مابرآقایی که در آن تاریکی های زندان، درآن سیاه چالها جایش دادند. « السلام علیالمعذب فی قعر السجون و ظلم الوطامیر ذی الساق المرضوض بحلق القیود و الجنازةالمنادی علیها بذل الأستخفاف.»
بی تو گلزار جنان ای دوست زندان من است
چون تو باشی در برم زندان گلستان من است
مونسم در کنج زندان چون کسی جز دوست نیست
محبس تاریک هارون باغ رضوان من است
چهارده سال، او را از این زندان به آن زندان می بردن. زندانیها صبح تا بعد از ظهر دور هم برای همدیگر صحبت می کنند، حرف میزنند. اما همین که نزدیک غروب آفتاب می شود تمام غمهای عالم می آید روی دل این زندانی را می گیرد. یک دفعه به فکر می فتد: ای خدا الان بچه هایم چه می کنند؟ یکدفعه فکر می کند، آیا امشب زن و بچه ام چیزی دارند یا نه؟ مسّیب می گوید: یک وقت دیدم آقا دارد ناله می کند. آقا دارد ضجه می زند. خیلی حالش منقلب است. گفتم: آقاجان چه شده امشب خیلی ناراحتی؟ صدا زد: مسیب به خدا دلم برای رضایم تنگ شده است.می خواهم بروم مدینه پسرم را ببینم. می خواهم بروم مدینه رضایم را ببینم. ای خدا پاهایش را میان کُند کردند،زنجیر به گردنش انداختند. با چند دانه رطب زهر آلود مسمومش کردند. یک خانه نو و تمیزی نزدیک زندان بود. آقا را از میان زندان بیرون آوردند. کُند ازپاهایش باز کردند، زنجیر از گردنش برداشتند. یک بستر تمیز در اتاق پهن کردند و آقارا در بستر خواباندند.بعد فرستادند سراغ یک عده رجال برجسته شیعه بغداد، آنها رااوردند. زندان بان سندی بن شاهک یهودی است. سندی بن شاهک گفت: آقایان شما رجال برجسته شیعه هستید. ما برای حفظ بعضی از مصالح مملکتی مجبور شدیم چند روزی ازآقایتان در اینجا نگه داری کنیم. پشت سر ما می گویند: کند به پایش کردند، زنجیر به گردنش انداخته اند، در زندان مرطوب جایش داده اند. ببینید آیا کند به پایش است؟ببینید آیا زنجیر به گردنش است؟ ببینید آیا این اتاق، اتاق مرطوبی است؟آقا مریض شده است، می ترسیم فردا بمیرد باز به ما بگویید: آقایمان را کشتید. ببینید آقاحالش خوب نیست. گفتم، شماها بیایید اینجا، زنده ببینیدش بعد هم یک نامه ای بنویسید. همه شهادت بدهید که ما رفتیم آقا را دیدیم، جایش خوب بود، ولی مریض بود.اگر مرد خودش مرده است. شیعه ها کاغذ را گرفتند که امضاء کنند. همین که کاغذ راگرفتند یک وقت آقا سرش را از بستر بلند کرد. صدا زد:آی شیعه ها ننویسید. آی شیعه ها امضاء نکنید. به خدا به من زهر داده اند. به خدا جگرم را پاره پاره کردند. آی شیعه ها تازه کند از پایم برداشته اند. آی شیعه ها تازه از زنجیر از گردنم برداشته اند. آی شیعه ها امضاء نکنید. صدای ناله و گریه شیعه ها بلند شد. سندی بن شاهک لامذهب با دست خودش ، خودش و هارون را رسوا کرد. شیعه ها بلند شدند قهر کردندو گریه کنان بیرون رفتند. سندی بن شاهک سر شیعه آمد، شیعه ها رفتند این یهودی در خانه را محکم بست. وقتی برگشت در دستش یک تازیانه بود. دیگر با این تازیانه با بدن موسی بن جعفر(ع) چه کرده ؟ نمی دانم.
خدایا.حاجتهای این مردم را بده
یاباب الوائج یاموسی بن جعفر(ع)
یاباب الحوائج یا موسی بن جعفر.
یابن الحسن یابن الحسن عجّل علی ظهورک...
اللهم صل علی محمد وآل محمد، بحق الزهراء یا الله